کلمه جو
صفحه اصلی

لکلکه

لغت نامه دهخدا

لکلکه. [ ل َ ل َ ک َ / ک ِ ] ( اِ ) سخنان هرزه و بیهوده باشد. ( برهان ). لکلک. ( جهانگیری ) ( دزی ).

لکلکه. [ ل ِ ل ِ ک َ/ ک ِ ] ( اِ ) لکلک. چوبکی باشد که یک سر آن را بر دول آسیا بندند و سر دیگر آن در گلوی آسیا باشد و به وقت گردش آسیا صدائی از آن ظاهر گردد و دول به سبب آن چوب حرکت کند و گندم در گلوی آسیا ریزد. ( برهان ).

لکلکه . [ ل َ ل َ ک َ / ک ِ ] (اِ) سخنان هرزه و بیهوده باشد. (برهان ). لکلک . (جهانگیری ) (دزی ).


لکلکه . [ ل ِ ل ِ ک َ/ ک ِ ] (اِ) لکلک . چوبکی باشد که یک سر آن را بر دول آسیا بندند و سر دیگر آن در گلوی آسیا باشد و به وقت گردش آسیا صدائی از آن ظاهر گردد و دول به سبب آن چوب حرکت کند و گندم در گلوی آسیا ریزد. (برهان ).



کلمات دیگر: