ستمکاره. [ س ِ ت َ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) ظالم. جابر : یارب تو همی دانی که بر من ستم همی کند، مرا فریاد رس از این ستمکاره. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). ملکی بود نام وی عملوق و او از طسم بود و مردی ستمکاره بود. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ).
ز گیتی ستمکاره را دور دار
ز بیمش همه ساله رنجور دار.
فردوسی.
پسر کو ز راه خدا بگذرد
ستمکاره خوانیمش و کم خرد.
فردوسی.
مرا گفت ای ستمکاره بجانم
بکام حاسدم کردی و عاذل.
منوچهری.
همه گیتی از دیو پر لشکرند
ستمکاره تر هر یک از دیگرند.
اسدی.
هوا چون ضمیر ستمکاره تیره
ستاره چو رخسار مؤمن بمحشر.
ناصرخسرو.
گر روی بتابم ز شما شاید از ایراک
بی روی و ستمکاره و با روی وریایید.
ناصرخسرو ( دیوان چ کتابخانه تهران ص 125 ).
به یقین دارم کآن ترک ستمکاره من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
سوزنی.
به عهد او چو ستمکاره مر ستم کش را
ستم کشنده ، ستمکاره را کند پر و بال.
سوزنی.
سپاهی دگر زآن ستمکاره تر
بحرب آمد از شیر خونخواره تر.
نظامی.
گشادم در هر ستمکاره ای
ندانم در مرگ را چاره ای.
نظامی.
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
سعدی ( بوستان ).
گله از دست ستمکاره بسلطان گویند
چون ستمکاره تو باشی گله پیش که برم.
سعدی.