سرگشته سر گردان : لیک چو خورشید بود جلوه گر ذره بناچار شود گشته سر . ( امیر خسرو )
گشته سر
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
گشته سر. [ گ َ ت َ / ت ِ س َ ] ( ص مرکب ) قلب سرگشته. ( آنندراج ). سرگردان :
گرچه بسوزد دل حربه ز تاب
کی دهدش چشمه خورشید آب
لیک چو خورشیدبود جلوه گر
ذره بناچار شود گشته سر.
گرچه بسوزد دل حربه ز تاب
کی دهدش چشمه خورشید آب
لیک چو خورشیدبود جلوه گر
ذره بناچار شود گشته سر.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
فرهنگ عمید
سرگشته، سرگردان.
کلمات دیگر: