کلمه جو
صفحه اصلی

زورین

لغت نامه دهخدا

زورین. [ زَ وَ ] ( ص نسبی ) زوروین. ( آنندراج ). زبرین. بالایی. ( فرهنگ فارسی معین ). زبرین و بالایین و فوقانی. ( ناظم الاطباء ). رجوع به زَوَرْوین شود.

زورین. ( ص نسبی ) زورمند. زورناک. هر چیز پرزور و قوی. ( از بهار عجم ) ( از آنندراج ) :
باده زورین نتابد پنجه هوش مرا
شکوه نگشاید ز هم لبهای خاموش مرا.
امیر وقاری ( از بهار عجم ).
ایمنند اغنیا ز جور فلک
بی کشاکش کمان زورین است.
راضی ( از آنندراج ).
رجوع به زور شود.

زورین . (ص نسبی ) زورمند. زورناک . هر چیز پرزور و قوی . (از بهار عجم ) (از آنندراج ) :
باده ٔ زورین نتابد پنجه ٔ هوش مرا
شکوه نگشاید ز هم لبهای خاموش مرا.

امیر وقاری (از بهار عجم ).


ایمنند اغنیا ز جور فلک
بی کشاکش کمان زورین است .

راضی (از آنندراج ).


رجوع به زور شود.

زورین . [ زَ وَ ] (ص نسبی ) زوروین . (آنندراج ). زبرین . بالایی . (فرهنگ فارسی معین ). زبرین و بالایین و فوقانی . (ناظم الاطباء). رجوع به زَوَرْوین شود.


فرهنگ عمید

= زبرین

زبرین#NAME?



کلمات دیگر: