( اسم ) مونث زوبع .
زوبعه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
( زوبعة ) زوبعة. [ زَ ب َ ع َ ] ( اِخ ) نام شیطانی است یا رئیسی از پریان و از اینجاست که گردباد را زوبعة و ام زوبعة و ابوزوبعة خوانند. زعموا فیه شیطان مارد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) :
وز حیلت و مکری زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی.
اندر رمه ابلیسشان شبان است.
از فریبنده زوبعه هماز.
گاهی ز ترس وسوسه کردم همی دعا.
وز حیلت و مکری زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی.
ناصرخسرو.
زیرا که چو تو زوبعه نهان است اندر رمه ابلیسشان شبان است.
ناصرخسرو.
امت جد خویش را فریاداز فریبنده زوبعه هماز.
ناصرخسرو.
گاهی ز بیم زوبعه خواندم فسون و دم گاهی ز ترس وسوسه کردم همی دعا.
معزی.
از این مکاری غداری رابعه صورتی زوبعه سیرتی. ( سندبادنامه ص 138 ). || ( ع ص ، اِ ) دختر بالغو رسیده و قابل نکاح. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) گردباد. ج ، زَوابع.زوبعة. [ زَ ب َ ع َ ] (اِخ ) نام شیطانی است یا رئیسی از پریان و از اینجاست که گردباد را زوبعة و ام زوبعة و ابوزوبعة خوانند. زعموا فیه شیطان مارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
وز حیلت و مکری زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی .
زیرا که چو تو زوبعه نهان است
اندر رمه ابلیسشان شبان است .
امت جد خویش را فریاد
از فریبنده زوبعه ٔ هماز.
گاهی ز بیم زوبعه خواندم فسون و دم
گاهی ز ترس وسوسه کردم همی دعا.
از این مکاری غداری رابعه صورتی زوبعه سیرتی . (سندبادنامه ص 138). || (ع ص ، اِ) دختر بالغو رسیده و قابل نکاح . (ناظم الاطباء). || (اِ) گردباد. ج ، زَوابع.
وز حیلت و مکری زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی .
ناصرخسرو.
زیرا که چو تو زوبعه نهان است
اندر رمه ابلیسشان شبان است .
ناصرخسرو.
امت جد خویش را فریاد
از فریبنده زوبعه ٔ هماز.
ناصرخسرو.
گاهی ز بیم زوبعه خواندم فسون و دم
گاهی ز ترس وسوسه کردم همی دعا.
معزی .
از این مکاری غداری رابعه صورتی زوبعه سیرتی . (سندبادنامه ص 138). || (ع ص ، اِ) دختر بالغو رسیده و قابل نکاح . (ناظم الاطباء). || (اِ) گردباد. ج ، زَوابع.
فرهنگ عمید
تندباد، گردباد.
کلمات دیگر: