( اسم ) ۱ - ادب کرده مودب ۲ - ادب آموخته ادیب ۳ - علم آموخته عالم .
فرهخته
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
فرهخته. [ ف َ هَِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) ادب کرده و تأدیب نموده باشد. ( برهان ). آموخته. مؤدب. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
ای دل من زو بهر حدیث میازار
کآن بت فرهخته نیست ، هست نوآموز.
آدمی رویی و در باطن ددی.
ای دل من زو بهر حدیث میازار
کآن بت فرهخته نیست ، هست نوآموز.
دقیقی.
زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن ددی.
طیان.
|| ریاضت دیده. ذلول. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فرهخت ، فرهختن و فرهیخته شود.فرهنگ عمید
= فرهیخته: ای شمن آهسته باش زآن بت بدخو / کآن بت فرهخته نیست، هست نوآموز (دقیقی: ۱۰۳ ).
کلمات دیگر: