کلمه جو
صفحه اصلی

شعیره

فارسی به انگلیسی

barley corn

عربی به فارسی

رشته , تار , ليف , ميله اي , ميله


فرهنگ فارسی

علامت، نشانه، هریک ازمناسک حج، شعائرجمع
شعیره مصغر شعر یعنی موی خرد

لغت نامه دهخدا

( شعیرة ) شعیرة. [ ش َ رَ ] ( ع اِ ) شعیره.جو. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). واحد شعیر یعنی یک دانه جو. ( ناظم الاطباء ). مفرد شعیر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || یک جو، هر ده شعیره یک دانق است. شانزده یک دانگ. هفتادودو شعیره یک مثقال است. وزنی معادل شش خردل. ج ، شعیرات. ( یادداشت مؤلف ). یک جو و آن نصف حبه است. ( زمخشری ). گاه اطلاق شود بدانچه به وزن شش خردل باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) ( ازاقرب الموارد ). ثلث حبه ( یا ) ثلث ربع تسع مثقال. ( مفاتیح ). || یک ششم وزن درهم ، پول معمول قریش. ( از النقود العربیة ص 11 ). || قربانی حج. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || آنچه بر وی از برای حج نشانی باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). نشانهای حج. ( مهذب الاسماء ). اعلام حج. ( ناظم الاطباء ). || اصل عبادت حج. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). عبادت. ج ، شعائر. ( یادداشت مؤلف ). طاعتها که در حج کنند. ( از مهذب الاسماء ). || افعال حج. ج ، شعائر. ( از ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به شعائر شود. || عبادتگاه. ( ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61 ). || هر چیزی که او را نشان طاعت کنند. ( ترجمان القرآن ) ( از اقرب الموارد ). || دنباله کارد و شمشیر و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). برازبان کارد. ( یادداشت مؤلف ). || ( اصطلاح پزشکی ) بیماریی در چشم. ورمی است مستطیل در جفن ، مانند جوی. ( یادداشت مؤلف ) ( از اقرب الموارد ). در اصطلاح پزشکی اطلاق شود بر ورمی مستطیل که بر پلک چشمها آشکار شود و در شکل مانند جو باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) ( از بحر الجواهر ) ( از قانون بوعلی سینا مقاله 3 کتاب 3 ص 69 ). آماسی است درازشکل همچو شکل جو که گاه بر رستنگاه مژه افتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || مساحت به اندازه شش موی از موی استر نر. ( از اقرب الموارد ). || شعیره مزمار؛ سر آن است که از آنجا آنرا تنگ یا فراخ کنند. ( مفاتیح ).

شعیرة. [ ش ُ ع َ رَ ] ( ع اِ مصغر ) شعیره. مصغر شعر یعنی موی خرد. ( ناظم الاطباء ).

شعیرة. [ ش َ رَ ] (ع اِ) شعیره .جو. (کشاف اصطلاحات الفنون ). واحد شعیر یعنی یک دانه جو. (ناظم الاطباء). مفرد شعیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || یک جو، هر ده شعیره یک دانق است . شانزده یک دانگ . هفتادودو شعیره یک مثقال است . وزنی معادل شش خردل . ج ، شعیرات . (یادداشت مؤلف ). یک جو و آن نصف حبه است . (زمخشری ). گاه اطلاق شود بدانچه به وزن شش خردل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ) (ازاقرب الموارد). ثلث حبه (یا) ثلث ربع تسع مثقال . (مفاتیح ). || یک ششم وزن درهم ، پول معمول قریش . (از النقود العربیة ص 11). || قربانی حج . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آنچه بر وی از برای حج نشانی باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نشانهای حج . (مهذب الاسماء). اعلام حج . (ناظم الاطباء). || اصل عبادت حج . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عبادت . ج ، شعائر. (یادداشت مؤلف ). طاعتها که در حج کنند. (از مهذب الاسماء). || افعال حج . ج ، شعائر. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). و رجوع به شعائر شود. || عبادتگاه . (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). || هر چیزی که او را نشان طاعت کنند. (ترجمان القرآن ) (از اقرب الموارد). || دنباله ٔ کارد و شمشیر و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). برازبان کارد. (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح پزشکی ) بیماریی در چشم . ورمی است مستطیل در جفن ، مانند جوی . (یادداشت مؤلف ) (از اقرب الموارد). در اصطلاح پزشکی اطلاق شود بر ورمی مستطیل که بر پلک چشمها آشکار شود و در شکل مانند جو باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از بحر الجواهر) (از قانون بوعلی سینا مقاله ٔ 3 کتاب 3 ص 69). آماسی است درازشکل همچو شکل جو که گاه بر رستنگاه مژه افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || مساحت به اندازه ٔ شش موی از موی استر نر. (از اقرب الموارد). || شعیره ٔ مزمار؛ سر آن است که از آنجا آنرا تنگ یا فراخ کنند. (مفاتیح ).


شعیرة. [ ش ُ ع َ رَ ] (ع اِ مصغر) شعیره . مصغر شعر یعنی موی خرد. (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

واحد اندازه گیری وزن معادل یک میلی گرم.


کلمات دیگر: