کلمه جو
صفحه اصلی

غیلان

فرهنگ فارسی

دمشقی قدر ابن مسلم مکنی به ابومروان نویسنده بلیغ و از روسای مرجئه و موسس [ غیلانیه ] ( مقت. بعد از ۱٠۵ ه ق / ۷۲۳ م . ) . او دومین کسی است که درباره قدر سخن گفت و بدان دعوت کرد و پیش از او معبد جهنی بود . هشام بن عبدالملک او و اوزاعی را احضار کرد و آن دو را بمناظره و اداشت . اوزاعی بقتل وی حکم کزد و وی درباب کیسان در دمشق بدار آویخته شد .
( اسم ) ۱ - جایی که گوسفند و گاو و غیره شب را در آن جا به سر برند شبگاه شوغا آغل ۲ - مغاکی در دشت یا در کوه .
ثقفی

لغت نامه دهخدا

غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) از محدثان بود. رجوع به کتاب المصاحف سجستانی ص 24 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ثقفی . رجوع به غیلان بن سلمه و تاریخ الخلفاء سیوطی ص 100 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) نام یکی از موالی رسول خدا بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 438 شود.


غیلان . [ غ َ] (اِخ ) ابن عقبةبن بهیش بن مسعودبن حارثه . معروف به ذُوالرﱡمَّة شاعر معروف عرب . رجوع به ذوالرمة شود.


غیلان. ( ع اِ ) ج ِ غول. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به غول شود.
- غیلان ُالْوَغی ̍ ؛ سپاهیان دلیرو شجاع. ( ناظم الاطباء )

غیلان. [ غ َ ] ( اِخ ) از محدثان بود. رجوع به کتاب المصاحف سجستانی ص 24 شود.

غیلان. [ غ َ ] ( اِخ ) نام یکی از موالی رسول خدا بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 438 شود.

غیلان. [ غ َ ] ( اِخ ) ابن جریر. از راویان است. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 2 شود.

غیلان. [ غ َ ] ( اِخ ) ابن خَرَشَةبن عمروبن ضرار ضبی. از بزرگان اهل بصره و از یاران ابوموسی اشعری بود. در کتب ادب عرب از او بسیار نام برده شده است. رجوع به الوزراء و الکتاب ص 108، عیون الاخبار ج 3 ص 244، البیان و التبیین ج 1 ص 302 و ج 2 ص 70، 194، 233 و ج 3 ص 67 و العقد الفرید ج 1 ص 71 و ج 4 ص 4، 119 و 120 شود.

غیلان. [ غ َ ] ( اِخ ) ابن دعمی بن ایادبن نزاربن معد. یکی از اجداد عرب بود. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ). در حبیب السیر غیلان بن مضر از اجداد رسول خدا بشمار آمده است ، ظاهراً همین غیلان بن دعمی است. رجوع به کتاب مذکور چ خیام ج 1 ص 284 شود.

غیلان. [ غ َ ] ( اِخ ) ابن سلمة ثقفی. حکیم و شاعر دوره جاهلیت متوفی به سال 23 هَ. ق. اسلام را دریافت و روز طائف مسلمان شد. وی ده زن داشت و به امر پیغمبر اسلام چهار تن از آنان را برگزید. او یکی از بزرگان ثقیف بود و روشی خاص داشت. کارهای خود را بر روزها تقسیم میکرد، چنانکه روزی را برای حکم در میان مردم و روزی را برای خواندن اشعار خود و روزی را برای رسیدگی به شتران خود اختصاص داده بود، و نیز یکی از گروهی بود که نزدکسری آمدند و او را سخنوری وی خوش آمد. ( از الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ). رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 159، عیون الاخبار ج 4 ص 52 و تاریخ الخلفاء سیوطی ص 100 شود.

غیلان. [ غ َ] ( اِخ ) ابن عقبةبن بهیش بن مسعودبن حارثه. معروف به ذُوالرﱡمَّة شاعر معروف عرب. رجوع به ذوالرمة شود.

غیلان. [ غ َ ] ( اِخ ) ابن مالک بن عمروبن تمیم. از شجاعان بنی تمیم بود. ( از العقد الفرید ج 6ص 90 ). صاحب منتهی الارب گوید: میان غیلان و گروهی بسبب وقوع قتل دشمنی بود. وی سوگند خورد که با آنان سازش نکند تا آنگاه که چشمان او را خاک بپوشاند، یعنی بمیرد. روزی غفلة گرفتار شد و خود را در خطر دید، آنگاه خاک به دیدگان خویش میپاشید و میگفت : تحلل یا غیل ! یعنی از سوگند خود بیرون آی ای غیلان ! و چنین مینمود که قصد سازش با ایشان دارد، ولی نپذیرفتند و او راکشتند - انتهی. رجوع به العقد الفرید ج 6 ص 90 شود.

غیلان . (ع اِ) ج ِ غول . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غول شود.
- غیلان ُالْوَغی ̍ ؛ سپاهیان دلیرو شجاع . (ناظم الاطباء)


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) (... قدری ) ابن مسلم دمشقی قبطی ، مکنی به ابومروان نویسنده و از بلیغان بود.فرقه ٔ غیلانیه از قدریه به وی منسوبند و او دومین کسی است که درباره ٔ قَدَر سخن گفت و بدان دعوت کرد و پیش از او معبد جهنی بوده است . شهرستانی در ملل و نحل گوید: غیلان به قدر معتقد بود و خوب و بد آن را از عبد میدانست و همچنین درباره ٔ امامت عقیده داشت که غیر قریش نیز صلاحیت آن را دارند و هرکه به کتاب و سنت قائم باشد، استحقاق آن را دارد و این امر جز به اجماع امت ثابت نشود - انتهی . و از سخنان غیلان این عبارت معروف است که گوید: «لاتکن کعلماء زمن الهرج ان وُعظوا انفوا، و ان وَعظوا عنفوا.» غیلان را رسائلی است وبقول ابن الندیم (الفهرست ص 171) دوهزار ورق دارد. وی متهم است به اینکه در عهد صباوت از پیروان حارث بن سعید، معروف به کذاب بود. و گویند: او به دست عمربن عبدالعزیز از قول به قدر برگشت و چون عمر درگذشت ، مذهب خود را آشکار کرد و هشام بن عبدالملک او را فراخواند و اوزاعی را نیز احضار کرد تا با او مناظره کند، واوزاعی بقتل وی حکم کرد و در باب کیسان در دمشق به دار آویخته شد (بعد از 105 هَ . ق . / 723 م .). (از اعلام زرکلی چ 2 ج 5). رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 251، خاندان نوبختی ص 33، الوزراء و الکتاب ص 102، العقد الفرید ج 2 ص 201 و 203 و 204 ج 5 ص 228، البیان و التبیین ج 1 ص 239 و ج 2 ص 133 و ج 3 ص 21 و 173، ضحی الاسلام ص 10و 81 و 82 و تاریخ الخلفاء سیوطی ص 161 و 168 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ابن خَرَشَةبن عمروبن ضرار ضبی . از بزرگان اهل بصره و از یاران ابوموسی اشعری بود. در کتب ادب عرب از او بسیار نام برده شده است . رجوع به الوزراء و الکتاب ص 108، عیون الاخبار ج 3 ص 244، البیان و التبیین ج 1 ص 302 و ج 2 ص 70، 194، 233 و ج 3 ص 67 و العقد الفرید ج 1 ص 71 و ج 4 ص 4، 119 و 120 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ابن دعمی بن ایادبن نزاربن معد. یکی از اجداد عرب بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2). در حبیب السیر غیلان بن مضر از اجداد رسول خدا بشمار آمده است ، ظاهراً همین غیلان بن دعمی است . رجوع به کتاب مذکور چ خیام ج 1 ص 284 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ابن سلمة ثقفی . حکیم و شاعر دوره ٔ جاهلیت متوفی به سال 23 هَ . ق . اسلام را دریافت و روز طائف مسلمان شد. وی ده زن داشت و به امر پیغمبر اسلام چهار تن از آنان را برگزید. او یکی از بزرگان ثقیف بود و روشی خاص داشت . کارهای خود را بر روزها تقسیم میکرد، چنانکه روزی را برای حکم در میان مردم و روزی را برای خواندن اشعار خود و روزی را برای رسیدگی به شتران خود اختصاص داده بود، و نیز یکی از گروهی بود که نزدکسری آمدند و او را سخنوری وی خوش آمد. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 5). رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 159، عیون الاخبار ج 4 ص 52 و تاریخ الخلفاء سیوطی ص 100 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ابن مالک بن عمروبن تمیم . از شجاعان بنی تمیم بود. (از العقد الفرید ج 6ص 90). صاحب منتهی الارب گوید: میان غیلان و گروهی بسبب وقوع قتل دشمنی بود. وی سوگند خورد که با آنان سازش نکند تا آنگاه که چشمان او را خاک بپوشاند، یعنی بمیرد. روزی غفلة گرفتار شد و خود را در خطر دید، آنگاه خاک به دیدگان خویش میپاشید و میگفت : تحلل یا غیل ! یعنی از سوگند خود بیرون آی ای غیلان ! و چنین مینمود که قصد سازش با ایشان دارد، ولی نپذیرفتند و او راکشتند - انتهی . رجوع به العقد الفرید ج 6 ص 90 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ابن جریر. از راویان است . رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 2 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ابن مضر. یکی از اجداد رسول خدا. رجوع به غیلان بن دعمی و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 284 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ابن میسرة یا ابن یسرة. محدث است و سعیدبن عامر از وی روایت دارد. رجوع به سیرة عمربن عبدالعزیز ص 79 شود.


غیلان . [ غ َ ] (اِخ ) ابویزید. محدث است و از ابی سلام روایت کند.


فرهنگ عمید

= غول qul

غول qul#NAME?



کلمات دیگر: