چیدن
فروچیدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
فروچیدن. [ ف ُ دَ ] ( مص مرکب ) بر زمین چیدن و به ترتیب در جای خود قرار دادن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی.
رجوع به چیدن شود.فرهنگ عمید
۱. چیدن، برچیدن.
۲. ترتیب دادن، ساز دادن.
۲. ترتیب دادن، ساز دادن.
کلمات دیگر: