( صفت ) کسی که فرمان بزرگتر را اجرا کند مطیع .
فرمان پذیر
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
فرمان پذیر. [ ف َ مام ْ پ َ ] ( نف مرکب ) مطیع و تسلیم شده و رام شده. ( ناظم الاطباء ). فرمان بردار. آنکه فرمان دیگران را گردن نهد :
به سرسبزی شاه روشن ضمیر
به نیروی فرهنگ فرمان پذیر.
به دست اندربود فرمان پذیرش.
سگی مرده بر روی آن آبگیر.
شد آن بت پرستنده فرمان پذیر
فرستاد بت را به دانای پیر.
سریری ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر.
به رفتن نگشتند فرمان پذیر.
به سرسبزی شاه روشن ضمیر
به نیروی فرهنگ فرمان پذیر.
نظامی.
ز بهر آن که باشد دستگیرش به دست اندربود فرمان پذیرش.
نظامی.
نگاریداز آن کلک فرمان پذیرسگی مرده بر روی آن آبگیر.
نظامی.
- فرمان پذیر شدن ؛ فرمان بردن و اطاعت کردن : شد آن بت پرستنده فرمان پذیر
فرستاد بت را به دانای پیر.
نظامی ( اقبالنامه ص 57 ).
- فرمان پذیر گشتن ؛ فرمان پذیر شدن : سریری ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر.
نظامی.
اگر خواندشان داور دورگیربه رفتن نگشتند فرمان پذیر.
نظامی.
رجوع به فرمان و فرمان پذیرفتن شود.فرهنگ عمید
= فرمان بردار
فرمانبردار#NAME?
کلمات دیگر: