صیاد
صیدبند
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
صیدبند. [ ص َ / ص ِب َ ] ( نف مرکب ) صیاد. شکارگیر. شکارگر :
اگر درد سخن میداشت صائب صیدبند ما
ز گوهر چون صدف میکرد آب و دانه ما را.
بقیدمن چه سعی است آنکه دارد صیدبند من.
اگر درد سخن میداشت صائب صیدبند ما
ز گوهر چون صدف میکرد آب و دانه ما را.
صائب ( از آنندراج ).
شکاری نیستم کآرایش فتراک را شایم بقیدمن چه سعی است آنکه دارد صیدبند من.
وحشی ( از آنندراج ).
فرهنگ عمید
= شکارچی
شکارچی#NAME?
کلمات دیگر: