گراییدن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
موصل
مترادف و متضاد
متحد کردن، پیوستن، متصل کردن، پیوند زدن، پا گذاشتن، ازدواج کردن، گراییدن، در مجاورت بودن
پرستاری کردن، گراییدن، مواظب بودن، میل کردن، نگهداری کردن از، وجه کردن، متمایل بودن به، گرایش داشتن
فرهنگ فارسی
( گرایید گراید خواهد گرایید بگرای گراینده گرایان گراییده گرایش ) ۱ - ( مصدر ) متمایل شدن میل کردن : بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای . ( ابوشکور ) ۲ - قصد کردن آهنگ کردن : چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ . ( جلاب بخاری ) ۳ - نافرمانی کردن سرپیچیدن . ۴ - حمله بردن : حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن . ( صاحب فرهنگ منظومه ) ۵ - ( مصدر ) سنجیدن آزمودن آزمایش کردن ۶ - جنباندن پیچاندن تاب دادن : سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران ... .
فرهنگ معین
(گِ دَ ) ۱ - (مص ل . ) روی آوردن ، میل کردن . ۲ - قصد کردن ، آهنگ کردن . ۳ - (مص م . ) سنجیدن ، آزمودن .
لغت نامه دهخدا
گراییدن. [ گ َ / گ ِ دَ ] ( مص ) ( از: گرای + یدن ، پسوند مصدری ). رغبت و خواهش و میل کردن. ( از برهان ). متمایل بودن و شدن :
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای.
جهان از پی راستی شد به پای.
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
به چنین جایگاه نگراید.
گریزان شو از مرد ناپاکرای.
از این پس کس او را نبینیم روی.
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی.
به صد گنه نگراید به نیم بادافره.
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان.
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
به دهر آن گراید که کانا بود.
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون.
اکنون نومید مباش بتوبه گرای. ( کتاب المعارف ).
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
امان دادشان از شبیخون خویش.
سوی آن بیابان گرایید رخت.
که این جوفروش است و گندم نمای.
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای.
ابوشکور.
به کژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد به پای.
ابوشکور.
همه به صلح گرای وهمه مدارا کن که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
ابوالفتح بستی.
تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
به آسایش و نیکنامی گرای گریزان شو از مرد ناپاکرای.
فردوسی.
ز ما هر زنی کو گراید به شوی از این پس کس او را نبینیم روی.
فردوسی.
گر آیی و این حال عاشق ببینی کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.
زینبی.
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی.
فرخی.
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافره.
فرخی.
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان.
فرخی.
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. ( تاریخ بیهقی ). و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. ( تاریخ بیهقی ).دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
ره دین گرد هرکه دانا بودبه دهر آن گراید که کانا بود.
اسدی.
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست خواهی ایدون گرای و خواهی آندون.
ناصرخسرو.
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).اکنون نومید مباش بتوبه گرای. ( کتاب المعارف ).
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
نظامی.
گراییدشان دل به افسون خویش امان دادشان از شبیخون خویش.
نظامی.
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت سوی آن بیابان گرایید رخت.
نظامی.
به بازار گندم فروشان گرای که این جوفروش است و گندم نمای.
سعدی ( بوستان ).
گراییدن . [ گ َ / گ ِ دَ ] (مص ) (از: گرای + یدن ، پسوند مصدری ). رغبت و خواهش و میل کردن . (از برهان ). متمایل بودن و شدن :
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای .
به کژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای .
همه به صلح گرای وهمه مدارا کن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاکرای .
ز ما هر زنی کو گراید به شوی
از این پس کس او را نبینیم روی .
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی .
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی .
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافره .
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان .
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است . (تاریخ بیهقی ). و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن . (تاریخ بیهقی ).
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست .
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون .
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
اکنون نومید مباش بتوبه گرای . (کتاب المعارف ).
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش .
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت .
به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای .
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند نه صورت بجای .
چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی ). || مجازاً جای گرفتن . نشستن :
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه برنیاید.
|| پیچیدن . نافرمانی کردن . (برهان ). || پیچاندن :
عنان را بتندی یکی برگرای
برو تیز از ایشان بپرداز جای .
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران .
|| آهنگ کردن :
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ .
|| حمله بردن . (برهان ) :
حمله بردن بود گراییدن
کارزار است جنگ و کوشیدن .
(صاحب فرهنگ منظومه از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
|| جنباندن . تاب دادن . پیچاندن . (فهرست ولف ) :
سر بی تنان و تن بی سران
گراییدن گرزهای گران .
گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی .
|| پیچیدن . جنبیدن :
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من .
دودستی چنان میگرایید تیغ
کز او خصم را جان نیامد دریغ.
- برگراییدن ؛ امتحان کردن . آزمودن :
فرستاده روی سکندر بدید
برشاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندر است
که بر تخت باگرزو باافسر است ...
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت ِ فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه .
|| چیزی را آویزان کردن و خم کردن . (شعوری ص 305).
- عنان برگراییدن ؛ عنان پیچیدن . برگرداندن اسب :
عنان برگرایید و آمد چو باد
بزه بر خدنگی دگر برنهاد.
عنان برگرایید آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر.
عنان را چو گردان یکی برگرای
بر این کوه سرزین فزون تر مپای .
با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد :
تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار باربار.
نیکان که ترا عیار گیرند
بر دست بدانْت ْ برگرایند.
نه شکیبی که برگراید سر
نه کلیدی که برگشاید در.
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای .
ابوشکور.
به کژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای .
ابوشکور.
همه به صلح گرای وهمه مدارا کن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
ابوالفتح بستی .
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
دقیقی .
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاکرای .
فردوسی .
ز ما هر زنی کو گراید به شوی
از این پس کس او را نبینیم روی .
فردوسی .
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی .
زینبی .
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی .
فرخی .
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافره .
فرخی .
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان .
فرخی .
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است . (تاریخ بیهقی ). و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن . (تاریخ بیهقی ).
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست .
اسدی .
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.
اسدی .
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون .
ناصرخسرو.
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
اکنون نومید مباش بتوبه گرای . (کتاب المعارف ).
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
نظامی .
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش .
نظامی .
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت .
نظامی .
به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای .
سعدی (بوستان ).
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند نه صورت بجای .
سعدی (بوستان ).
چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی ). || مجازاً جای گرفتن . نشستن :
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه برنیاید.
امیرخسرو.
|| پیچیدن . نافرمانی کردن . (برهان ). || پیچاندن :
عنان را بتندی یکی برگرای
برو تیز از ایشان بپرداز جای .
فردوسی .
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران .
عنصری .
|| آهنگ کردن :
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ .
جلاب بخاری .
|| حمله بردن . (برهان ) :
حمله بردن بود گراییدن
کارزار است جنگ و کوشیدن .
(صاحب فرهنگ منظومه از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
|| جنباندن . تاب دادن . پیچاندن . (فهرست ولف ) :
سر بی تنان و تن بی سران
گراییدن گرزهای گران .
فردوسی .
گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی .
خاقانی .
|| پیچیدن . جنبیدن :
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من .
اسدی (گرشاسب نامه ).
دودستی چنان میگرایید تیغ
کز او خصم را جان نیامد دریغ.
نظامی .
- برگراییدن ؛ امتحان کردن . آزمودن :
فرستاده روی سکندر بدید
برشاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندر است
که بر تخت باگرزو باافسر است ...
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت ِ فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14).
|| چیزی را آویزان کردن و خم کردن . (شعوری ص 305).
- عنان برگراییدن ؛ عنان پیچیدن . برگرداندن اسب :
عنان برگرایید و آمد چو باد
بزه بر خدنگی دگر برنهاد.
فردوسی .
عنان برگرایید آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر.
فردوسی .
عنان را چو گردان یکی برگرای
بر این کوه سرزین فزون تر مپای .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853).
با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد :
تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار باربار.
مسعودسعد.
نیکان که ترا عیار گیرند
بر دست بدانْت ْ برگرایند.
خاقانی .
نه شکیبی که برگراید سر
نه کلیدی که برگشاید در.
نظامی .
گرائیدن. [ گ َ / گ ِ دَ ] ( مص ) میل کردن. ( صحاح الفرس ) ( آنندراج ). رغبت کردن. ( غیاث ). رغبت و خواهش و میل نمودن. ( برهان ). رجوع به گراییدن شود.
فرهنگ عمید
۱. قصد و آهنگ کردن، یازیدن: به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۹۵ )، در همه کاری که گرایی نخست / رخنهٴ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱: ۷۰ ).
۲. میل و رغبت کردن.
۳. [قدیمی] حمله بردن.
۲. میل و رغبت کردن.
۳. [قدیمی] حمله بردن.
پیشنهاد کاربران
گراییدن: در پهلوی گْراییتن grāyītan بوده است.
( ( مرا گفت :خوب آمد این رای تو ؛
به نیکی گراید همی پای تو . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 218. )
( ( مرا گفت :خوب آمد این رای تو ؛
به نیکی گراید همی پای تو . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 218. )
پیوستن
میل بودن
منسلک داشتن ، منسلک شدن
میشه بگید با گراییدن یک جمله امری بنویسم
کلمات دیگر: