کلمه جو
صفحه اصلی

لش


مترادف لش : بی حال، بی عار، بی غیرت، بیکاره، تن آسا، تنبل، لاابالی، تن، جسد، لاشه، مردار، گل ولای، لجن، سماق

فارسی به انگلیسی

flesh, clumsy, idle, inert, lazy, sluggish, inner side of a skin, nerveless, good-for-nothing, wantonlumpish, klutz

flesh, inner side of a skin, nerveless, good-for-nothing, wantonlumpish


clumsy, idle, inert, lazy, sluggish


فارسی به عربی

معظم

مترادف و متضاد

lumpish (صفت)
کودن، لخت، سنگین، گنده، لش، تنه لش

sluggish (صفت)
کند، تنبل، اهسته رو، بطی ء، کساد، لش، گرانجان

بی‌حال، بی‌عار، بی‌غیرت، بیکاره، تن‌آسا، تنبل، لاابالی


تن، جسد، لاشه، مردار


گل‌ولای، لجن


سماق


۱. بیحال، بیعار، بیغیرت، بیکاره، تنآسا، تنبل، لاابالی
۲. تن، جسد، لاشه، مردار
۳. گلولای، لجن
۴. سماق


فرهنگ فارسی

لاش، لاشه، تنبل، بیکاره، سست وبیحال
( اسم ) راکد ایستاده لشاب .
نام قصبه آرنائودستان در سنجاق اشقورده واقع در ۳۶ هزار گزی جنوب شرقی اشقورده .

فرهنگ معین

( ~ . ) (اِ. ) لاشه ، جیفه .
(لُ ) (اِ. ) گل و لای تیره که در بن حوض و ته تالاب باشد، لجن .
(لَ ) (ص . ) بی کار، تنبل ، بی عار.

( ~ .) (اِ.) لاشه ، جیفه .


(لُ) (اِ.) گل و لای تیره که در بن حوض و ته تالاب باشد، لجن .


(لَ) (ص .) بی کار، تنبل ، بی عار.


لغت نامه دهخدا

لش. [ ل َ ] ( اِ ) لاشه. لاش. جیفه.مردار. جسد بیروح. جسم حیوان روح بشده. || کشته و پوست کنده گاو و گوسفند و امثال آن. گاو وگوسفند کشته و پوست برکنده. رجوع به لاشه و لاش شود. || ( ص ) کنایه است از سخت بیکاره و کاهل. سخت تنبل. که تن به کار ندهد. که در پی تحصیل روزی زن و فرزند و کسان نباشد. || در تداول عامه ، کنایه است از بی عار. بی غیرت. نامرد. نهایت بی غیرت.

لش. [ ل َ ] ( اِ ) ( به لهجه طبری ) زمین آب دار.

لش. [ ل َش ش ] ( ع اِ ) تتم. ( منتهی الارب ). سماق. رجوع به سماق شود. || ماش. ( منتهی الارب ).

لش. [ ل َش ش ] ( ع مص ) راندن. ( منتهی الارب ).

لش. [ ل ُ ] ( اِ ) مخفف لوش که لجن باشد و آن گل و لای تیره و سیاه است که در ته تالابها و بن حوضها بهم میرسد. ( برهان ). گل تیره باشد که در بن حوض و سیه آبها بهم رسد و آن را لوش نیز خوانند :
صاف باشد زلال دولت تو
تیره شد آب دشمنانْت ز لش.
پوربهای جامی ( از جهانگیری ).
همان لژن که مرقوم شد آن را لوش نیز گویند. ( آنندراج ).

لش. [ ل ُ ] ( اِخ ) نام کرسی بخش در «آندر - اِ - لوآر»، واقع در 37 هزارگزی جنوب شرقی تور نزدیک اندر به فرانسه ، دارای راه آهن و 4760 تن سکنه. و آنجا مولد آلفرد دووینیی است.

لش. [ ل ُ ] ( اِخ ) نام قصبه مرکز قضا به آرنائودستان ، در سنجاق اشقورده ، واقع در 36 هزارگزی جنوب شرقی اشقورده. دارای 5300 تن سکنه و چهارسوقی مشتمل بر هشت باب دکان و بازار یکشنبه دائم و چهار جامع. هوای قصبه به علت مردابهائی که براثر طغیان نهر در این بوجود آمده بسیار سنگین و غیرقابل تحمل است لذا اکثر اهالی در دامنه تل مورکینه مسکن گزیده و خانه های مرتفع و قشنگ با باغ و باغچه و گل و گیاه بوجود آورده اند و تلّی به شکل هرم میان این قسمت و قصبه دیده میشود. بدانجا قلعه قدیمی و تالابی از دوران وندیک ها هست. در زمان وندیک ها این قصبه ابنیه و عمارات عالی و استحکاماتی موافق زمان داشت و از پنج کلیسا که از آن زمان به یادگار مانده یکی را به جامع تبدیل کردند و فعلاً ویران است و اگر از روی تحقیق اسکندربیک مشهور را در حظیره جامع فوق دفن کرده باشند فعلاً محل آن معلوم نیست و دو کلیسای دیگر را نیز الیوم به جامع مبدل ساخته اند. این قصبه بسیار قدیم و قسمت اعظم سکنه آن مسلمانند و در سابق لیسوس نام داشته است.

لش . [ ل َ ] (اِ) (به لهجه ٔ طبری ) زمین آب دار.


لش . [ ل َ ] (اِ) لاشه . لاش . جیفه .مردار. جسد بیروح . جسم حیوان روح بشده . || کشته و پوست کنده ٔ گاو و گوسفند و امثال آن . گاو وگوسفند کشته و پوست برکنده . رجوع به لاشه و لاش شود. || (ص ) کنایه است از سخت بیکاره و کاهل . سخت تنبل . که تن به کار ندهد. که در پی تحصیل روزی زن و فرزند و کسان نباشد. || در تداول عامه ، کنایه است از بی عار. بی غیرت . نامرد. نهایت بی غیرت .


لش . [ ل َ ] (اِخ ) نام قضائی در ولایت و سنجاق اشقورده از آرنائودستان محدود از شمال به اشقورده و از مشرق به قضای میردیته و از جنوب به قضای آقچه حصار و از مغرب به دریای آدریاتیک و آن به انضمام دو ناحیه ٔ زادریمه و مالیسیا، سی هزار تن سکنه و 39 قریه دارد. و قسمت اعظم اهالی مسلم و اندکی لاتن هستند. قسمت شرقی قضا کوهستانی و قسمت غربی تا ساحل دریا صحراو دشت است . خاکی حاصلخیز دارد ولی بر اثر طغیان نهردرین غالباً کشت نمیشود مگر اینکه سدهائی در بستر نهر مذکور ساخته شود. محصولات عمده آنجا: ذرت ، برنج ، گندم و جو و غیره است و چراگاههای نیکو دارد. و سکنه ٔاطراف اشقورده در زمستان گوسفندان خود را برای تعلیف بدانجا می برند. کوههای لش پوشیده از جنگل است و درختان خوب دارد و بهره ٔ بسیار در سال میدهد نهر درین [جا] قابل سیر سفائن نیست و فقط زورقهای کوچک میتوانند در آن آمدوشد داشته باشند. (قاموس الاعلام ترکی ).


لش . [ ل َش ش ] (ع اِ) تتم . (منتهی الارب ). سماق . رجوع به سماق شود. || ماش . (منتهی الارب ).


لش . [ ل َش ش ] (ع مص ) راندن . (منتهی الارب ).


لش . [ ل ُ ] (اِ) مخفف لوش که لجن باشد و آن گل و لای تیره و سیاه است که در ته تالابها و بن حوضها بهم میرسد. (برهان ). گل تیره باشد که در بن حوض و سیه آبها بهم رسد و آن را لوش نیز خوانند :
صاف باشد زلال دولت تو
تیره شد آب دشمنانْت ز لش .

پوربهای جامی (از جهانگیری ).


همان لژن که مرقوم شد آن را لوش نیز گویند. (آنندراج ).

لش . [ ل ُ ] (اِخ ) نام قصبه ٔ مرکز قضا به آرنائودستان ، در سنجاق اشقورده ، واقع در 36 هزارگزی جنوب شرقی اشقورده . دارای 5300 تن سکنه و چهارسوقی مشتمل بر هشت باب دکان و بازار یکشنبه ٔ دائم و چهار جامع. هوای قصبه به علت مردابهائی که براثر طغیان نهر در این بوجود آمده بسیار سنگین و غیرقابل تحمل است لذا اکثر اهالی در دامنه ٔ تل مورکینه مسکن گزیده و خانه های مرتفع و قشنگ با باغ و باغچه و گل و گیاه بوجود آورده اند و تلّی به شکل هرم میان این قسمت و قصبه دیده میشود. بدانجا قلعه ٔ قدیمی و تالابی از دوران وندیک ها هست . در زمان وندیک ها این قصبه ابنیه و عمارات عالی و استحکاماتی موافق زمان داشت و از پنج کلیسا که از آن زمان به یادگار مانده یکی را به جامع تبدیل کردند و فعلاً ویران است و اگر از روی تحقیق اسکندربیک مشهور را در حظیره ٔ جامع فوق دفن کرده باشند فعلاً محل آن معلوم نیست و دو کلیسای دیگر را نیز الیوم به جامع مبدل ساخته اند. این قصبه بسیار قدیم و قسمت اعظم سکنه ٔ آن مسلمانند و در سابق لیسوس نام داشته است .


لش . [ ل ُ ] (اِخ ) نام کرسی بخش در «آندر - اِ - لوآر»، واقع در 37 هزارگزی جنوب شرقی تور نزدیک اندر به فرانسه ، دارای راه آهن و 4760 تن سکنه . و آنجا مولد آلفرد دووینیی است .


فرهنگ عمید

۱. لاشۀ انسان یا حیوان، مردار.
۲. جسد ذبح شدۀ حیوان.
۳. [مجاز] تنبل، بیکاره.
۴. سست و بی حال.
= لجن

۱. لاشۀ انسان یا حیوان؛ مردار.
۲. جسد ذبح‌شدۀ حیوان.
۳. [مجاز] تنبل؛ بیکاره.
۴. سست و بی‌حال.


لجن#NAME?


دانشنامه عمومی

لش، روستایی از توابع بخش سردار جنگل شهرستان فومن در استان گیلان ایران است.
این روستا در دهستان سردارجنگل قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۸ نفر (۶خانوار) بوده است.

گویش مازنی

۱سرداب ۲زمین گل آلود و پرآب


بی تحرک


چرک بدن


۱در آغل و مزرعه که از شاخه ی درخت ساخته شود ۲نوعی پارچه ی ...


۱لاشه ۲افسار ۳روباه ۴دروازه ی چوبی


نام قسمتی از زمین های کشاورزی دشت سر آمل


/lash/ سرداب - زمین گل آلود و پرآب & بی تحرک & چرک بدن & در آغل و مزرعه که از شاخه ی درخت ساخته شود - نوعی پارچه ی پشمی & لاشه - افسار ۳روباه ۴دروازه ی چوبی & نام قسمتی از زمین های کشاورزی دشت سر آمل

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی
سست. بیحال. لشت
Lash

بی حال ، به درد نخور

در زبان لری بختیاری به معنی
سست. بیحال. جسد

در زبان کردی به جان - بدن - وجود

سست، بی حال، بی انظباط، بی نظم، شل وول

سست، بی حال، بی جان، بی نظم، شل وول

لش بازی=حرکات جلف ( هرزگی )

لَش ( Ləş ) :در زبان ترکی به معنی لاشه، جسد


کلمات دیگر: