olibanum, frankincense
لبان
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
ابن باشهری الجیلی پدر ابو الحسن کوشیار
لغت نامه دهخدا
لبان . [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ لبون . (منتهی الارب ).
همچو میل کودکان با مادران
سرّ میل خود نداند در لبان .
مولوی .
لبان . [ ل َ ] (ع اِ) سینه . میانه ٔ سینه . مابین دو پستان . سینه ٔ ستور شکافته سم بخصوص . (منتهی الارب ). فروتر از سینه و جایگاه بربند اسب . (مهذب الاسماء).فروتر سینه . (بحر الجواهر). || شیر زن .
لبان . [ ل َب ْ با ] (اِخ ) (الشیخ ...) محمدبن محمداللبان الاسکندری الشافعی ، صاحب باقة الریحان فیما یتعلق بلیلة النصف من الشعبان ، که «فضائل لیلة النصف من شعبان لابی الحسن البکری » را به دنبال آن آورده است . (معجم المطبوعات ج 2).
لبان . [ ل َب ْ با ] (ع ص ) شیرفروش . || خشت زن . (مهذب الاسماء).
لبان. [ ل ِ ] ( ع مص ) شیر دادن. یقال : هو اخوه بلبان امه و لایقال بلبن اُمه و انما اللبن الذی یُشرب. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) شیرخوارگی :
همچو میل کودکان با مادران
سرّ میل خود نداند در لبان.
لبان. [ ل َ ] ( ع اِ ) سینه. میانه سینه. مابین دو پستان. سینه ستور شکافته سم بخصوص. ( منتهی الارب ). فروتر از سینه و جایگاه بربند اسب. ( مهذب الاسماء ).فروتر سینه. ( بحر الجواهر ). || شیر زن.
لبان. [ ل ُ ] ( ع اِ ) ج ِ لبانة. ( منتهی الارب ).
لبان. [ ل ُ ] ( اِ ) از یونانی لیبانوس و لاتینی اُلیبانوس . کندر که صمغی است. ( منتهی الارب ). کندر. ( اختیارات بدیعی ). کندر و آن نوعی از علک است. علک. ( دهار ). معرب از لیبانوس یونانی و آن کندر است. ( فهرست مخزن الادویه ). کندر دریایی. ( برهان قاطع در کلمه خرده کندر ). صمغی است که آن را کندر میگویند و درخت آن مانند درخت پسته میباشد و گل و میوه و بار و تخم ندارد. ( برهان ). ابن بطوطه درخت لبان را در مُل جاوه دیده است و گوید درخت لبان خرد است به اندازه بالای آدمی و گاهی کوتاه تر، شاخهای آن چون شاخ حرشف ( انگنار ) با برگهای کوچک و تنک و لبان صمغی باشد بر شاخهای این درخت. ابوریحان در صیدنه گوید: کندر است ، بعضی از خواص او اینجا بیان کنیم : پوست او آنچه سطبر بود خوب باشد و خوشبوی بود و کهنه نباشد و او را پوست درخت مارد نیامیخته باشند نیکوتر بود و علامت آنکه خالص بود آن است که چون سوخته شود بوی او خوش باشد. دخان او را سادا گویند و گفته اند درخت او به درخت پسته مشابه بود و او را تخم و میوه نباشد و طریق تحصیل لبان آن است که پوست از درخت باز کنند و بر چوب او زخمهااز تیر و کارد کنند تا لبان از او مترشح شود بامدادآنچه جمع شده باشد بردارند. طایفه ای که در زمین شحرباشند گویند که درخت او به درخت خار مشابهت دارد و برگهای او را طول زیاده از عرض بود و از ساحل دور است و بر کوهها باشد چون فصل تابستان هوای آن موضع رطب شود از زیر آن درختان آبی بیرون آید و بر آن کوهها حوضها باشد از آن آب پر شود و آن آب سرد نباشد تا هوای آن موضع از تری به خشکی مبدل شود پس اهل آن موضع آن آب را بخورند کندر از آن درختان حاصل کنند و هر گاه کندر ببندد و خشک سازند. اوریباسیوس گوید لبان : او را به یونانی لیبانوس گویند و به ترکی کوچی. ( ترجمه صیدنه ابوریحان ). صمغ شاه صینی است و برگ صینی تنبول است. ( دمشقی ): و لبان از آنجا [از شهر شحر، به عربستان ] برند به همه جهان. ( حدود العالم ). لبان جاوی. ( دمشقی ). بستک. بستج. حصی لبان الجاوی. حسن لبه. ( مخزن الادویه ). || صنوبر. ( منتهی الارب ).
لبان . [ ل ب ْ با ] (اِخ ) ابن باشهری الجیلی پدر ابوالحسن کوشیار. (تتمه ٔ صوان الحکمه ص 83).
لبان . [ ] (اِخ ) نام قومی از خلخیان است که در کرمین کث نشینند. (حدود العالم ). صاحب مجمل التواریخ گوید: پادشاه لبان را قتکین لبان گویند. (مجمل التواریخ ص 421).
لبان . [ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاغه ، بخش دورود، شهرستان بروجرد، واقع در 15 هزارگزی شمال دورود، کنار راه مالرو تندرو به دوخواهران . دارای 418 تن سکنه . محصول آنجا غلات و تریاک ، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و از دو محل بنام بالا و پایین تشکیل شده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
لبان . [ ل َ ] (اِخ ) شهری است در خاک مهره از زمین نجد در اقصای یمن . (معجم البلدان ).
لبان . [ ل ُ ] (اِ) از یونانی لیبانوس و لاتینی اُلیبانوس . کندر که صمغی است . (منتهی الارب ). کندر. (اختیارات بدیعی ). کندر و آن نوعی از علک است . علک . (دهار). معرب از لیبانوس یونانی و آن کندر است . (فهرست مخزن الادویه ). کندر دریایی . (برهان قاطع در کلمه ٔ خرده ٔ کندر). صمغی است که آن را کندر میگویند و درخت آن مانند درخت پسته میباشد و گل و میوه و بار و تخم ندارد. (برهان ). ابن بطوطه درخت لبان را در مُل جاوه دیده است و گوید درخت لبان خرد است به اندازه ٔ بالای آدمی و گاهی کوتاه تر، شاخهای آن چون شاخ حرشف (انگنار) با برگهای کوچک و تنک و لبان صمغی باشد بر شاخهای این درخت . ابوریحان در صیدنه گوید: کندر است ، بعضی از خواص او اینجا بیان کنیم : پوست او آنچه سطبر بود خوب باشد و خوشبوی بود و کهنه نباشد و او را پوست درخت مارد نیامیخته باشند نیکوتر بود و علامت آنکه خالص بود آن است که چون سوخته شود بوی او خوش باشد. دخان او را سادا گویند و گفته اند درخت او به درخت پسته مشابه بود و او را تخم و میوه نباشد و طریق تحصیل لبان آن است که پوست از درخت باز کنند و بر چوب او زخمهااز تیر و کارد کنند تا لبان از او مترشح شود بامدادآنچه جمع شده باشد بردارند. طایفه ای که در زمین شحرباشند گویند که درخت او به درخت خار مشابهت دارد و برگهای او را طول زیاده از عرض بود و از ساحل دور است و بر کوهها باشد چون فصل تابستان هوای آن موضع رطب شود از زیر آن درختان آبی بیرون آید و بر آن کوهها حوضها باشد از آن آب پر شود و آن آب سرد نباشد تا هوای آن موضع از تری به خشکی مبدل شود پس اهل آن موضع آن آب را بخورند کندر از آن درختان حاصل کنند و هر گاه کندر ببندد و خشک سازند. اوریباسیوس گوید لبان : او را به یونانی لیبانوس گویند و به ترکی کوچی . (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان ). صمغ شاه صینی است و برگ صینی تنبول است . (دمشقی ): و لبان از آنجا [از شهر شحر، به عربستان ] برند به همه ٔ جهان . (حدود العالم ). لبان جاوی . (دمشقی ). بستک . بستج . حصی لبان الجاوی . حسن لبه . (مخزن الادویه ). || صنوبر. (منتهی الارب ).
لبان . [ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ لبانة. (منتهی الارب ).
فرهنگ عمید
۲. کندر.
شیر مکیدن، شیر نوشیدن.
شیر مکیدن؛ شیر نوشیدن.
۱. صنوبر.
۲. کندر.