برابر پارسی : ناجای گیر
لامکان
برابر پارسی : ناجای گیر
فارسی به انگلیسی
having no abode, illocal, epithet of God
مترادف و متضاد
بی جا، لامکان
فرهنگ فارسی
۱- بدون جا بی مکان ۲- عالم الوهیت : محتاج بدانه زمین نیست مرغی که بشاخ لامکان رفت . ( عطار )
بیجای . بی مکان
بیجای . بی مکان
لغت نامه دهخدا
لامکان. [ م َ ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) ( از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای ) بی جای. بی مکان. بیرون جای. صقع باری تعالی. صقع واجب. ناکجاآباد :
ورای لامکانش آشیان است
چگویم هر چه گویم بیش از آن است.
مرغی که به شاخ لامکان رفت.
هر دمی در وی حیاتی زایدت.
همچو در حکم بهشتی چارجو.
لامکانی فوق وهم سالکان.
آنگه او ساکن شود در کن فکان.
می نگنجد در فلک خورشید جان.
ماضی و مستقبل و حالش کجاست.
برتر از کون و مکان مأوای تو
لامکان اندرمکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان.
حلقه ذکری است گرم از ذره در هر روزنی.
که هرکس گشت دریاکش ز ساغر دست بردارد.
شعله ما رقص در بیرون مجمر میکند.
ورای لامکانش آشیان است
چگویم هر چه گویم بیش از آن است.
ناصرخسرو.
محتاج به دانه زمین نیست مرغی که به شاخ لامکان رفت.
عطار.
لامکانی نی که در وهم آیدت هر دمی در وی حیاتی زایدت.
مولوی.
بل مکان و لامکان در حکم اوهمچو در حکم بهشتی چارجو.
مولوی ( مثنوی ج 1 ص 97 ).
صورتش بر خاک و جان در لامکان لامکانی فوق وهم سالکان.
مولوی.
حق قدم بر وی نهد از لامکان آنگه او ساکن شود در کن فکان.
مولوی.
میزند بر تن ز سوی لامکان می نگنجد در فلک خورشید جان.
مولوی.
لامکانی که در او نور خداست ماضی و مستقبل و حالش کجاست.
مولوی.
هر دو عالم گشته است اجزای توبرتر از کون و مکان مأوای تو
لامکان اندرمکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان.
( از شرح گلشن راز ).
از فروغ آفتاب لامکان جولان توحلقه ذکری است گرم از ذره در هر روزنی.
صائب.
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری که هرکس گشت دریاکش ز ساغر دست بردارد.
صائب.
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ماشعله ما رقص در بیرون مجمر میکند.
صائب.
- لامکان بودن ؛ منزل معلوم و معین نداشتن.فرهنگ عمید
۱. بی جا، بی مکان.
۲. (اسم ) (تصوف ) عالم غیب.
۲. (اسم ) (تصوف ) عالم غیب.
کلمات دیگر: