گدازنده
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
مبطل، گدازنده، حل کننده، محلل
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - ذوب کننده آب کننده : صهر گدازند. پیه . ۲ - ذوب شونده حل شونده . ۳ - لاغر شونده کاهش یابنده : ... که کامت بگیتی فرازنده باد . تن دشمنانت گدازنده باد . ۴ - قابل گداختن ذوب شدنی : و اندر کو ههای وی ( ماورائ النهر ) معدن سیم است وزر سخت بسیار با هم. جوهر های گدازنده که از کوه خیزد .
فرهنگ معین
(گُ زَ دِ ) (ص فا. ) ذوب کننده ، آب کننده .
لغت نامه دهخدا
گدازنده. [ گ ُ زَ دَ / دِ ] ( نف ) ذوب کننده. حل کننده. آب کننده : صُهر؛ گدازنده پیه. جَمول ؛ گدازنده پیه. ( منتهی الارب ). گدازنده طلا و مثل آن. ( ترجمان القرآن ). صائغ. مذیب. || آب شونده. ذوب شونده. مجازاً لاغرشونده ( از غم ) :
که کامت به گیتی فروزنده باد
تن دشمنانت گدازنده باد.
برآوردش [ بیژن را ] از چاه با پای بند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازنده از رنج و درد و نیاز.
شد از غم گدازنده مانند موم.
بنگر بستاره که بتازد سپس ِ دیو
چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیش.
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ، ارزیز.
که کامت به گیتی فروزنده باد
تن دشمنانت گدازنده باد.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمندبرآوردش [ بیژن را ] از چاه با پای بند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازنده از رنج و درد و نیاز.
فردوسی.
بدانست رازش نهان شاه روم شد از غم گدازنده مانند موم.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- جوهر یا گوهر یا فلز گدازنده ؛ جوهر یا فلز قابل گداختن : و اندر کوههای وی [ کوههای ماوراءالنهر ] معدن سیم است و زر سخت بسیار با همه جوهرهای گدازنده که از کوه خیزد. ( حدود العالم ).بنگر بستاره که بتازد سپس ِ دیو
چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیش.
ناصرخسرو ( دیوان چ تهران ص 223 ).
با زر شاه همه گوهرهای گدازنده است. ( نوروزنامه ). و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات. ( نوروزنامه ). شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [ است ] و شاه گوهرهای گدازنده زر. ( نوروزنامه ).چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ، ارزیز.
سوزنی.
فرهنگ عمید
آب کننده، ذوب کننده.
کلمات دیگر: