کلمه جو
صفحه اصلی

گوئو شیائولو

نقل قول ها

گوئو شیائولو (زادهٔ ۱۹۷۳) رمان نویس و فیلم ساز چینی-بریتانیایی است.
• «همین طور که از چین دور شد، من از خود پرسید آخه چرا من به غرب رفت؟ چرا چون پدر مادرم خواست من باید انگلیسی خواند؟ من چرا باید مدرک از غرب گرفت؟ من ندانست به چه چیزی نیاز داشت.»• «حتی گاهی برایم مهم نبود که من ندانست به چه چیزی نیاز داشت. برای من مهم نبود اگر من انگلیسی بلد بود یا نه. مادرم تنها به زبان روستایی صحبت کرد حتی نه به زبان رسمی ماندارین، ولی با پدرم کفش سازی در شهر کوچکمان پول دار شد. زندگی که خوب بود. چرا آن ها خواست زندگی من عوض کرد؟ من چه جور در کشور غریبه غربی زندگی کرد؟»• «از دیدنِ گدا در کیسه خواب ترسید. چشمانش خیره در تاریکی مثل گربه عصبانی به من زل زد. او این جا چه کرد؟ من فکر کرد همه در غرب تأمین اجتماعی و بیمه پزشکی داشت، پس چرا او نیاز به گدایی داشت؟»• «من همه جا چشم گرداند، اما پوستر بزرگ دیوید بکهام، اسپایسی گرلز یا خانم رئیس جمهور مارگارت تاچر ندید. در چین، ما عکس آن ها در همه جا آویزان کرد. چرا انگلیسی ها به قهرمانان خود احترام نکرد؟»• «کلمات انگلیسی تنها از بیست و شش حرف ساخته شده؟ زبان انگلیسی یک کم تنبل بود، نه؟ ما در چینی پنجاه هزار حرف داشت.»• «نوشته ای دربارهٔ زن چینی نود و هشت ساله ای است که به تازگی مرده. طبق نوشته، این زن آخرین بار بازمانده از گروهی بوده که زبان زنانه " نوشو" را بلد بوده اند. ظاهراً این زبان رمزی را، که قدمت چهارصد ساله داشته، فقط زنان چینی و برای بیان احساسات درونی شان استفاده می کرده اند. در روزنامه نوشته از آن جایی که دیگر هیچ زنی از این زبان رمزی استفاده نمی کند، بعد از مرگ این بانو، این زبان هم خواهد مرد.»• «من هم می خواهم " نوشو" ی خودم را درست کنم. شاید این دفترچه که تویش کلمات جدید انگلیسی را می نویسم "نوشو"ی من باشد. در نتیجه، من هم حریم خصوصی خودم را خواهم ساخت. تو سراپای من را می شناسی، از همه کارهای روزانه ام خبر داری، اما از "نوشو"ی من چیزی نمی دانی.»• «عشق به معنای خانه است. شاید هم خانه است که معنی عشق می دهد؟»• «خانه آدم همه چیز آدم است. فقط آن رابطه عاطفی یا صمیمانه اش نیست، هر چند که آن هم مؤثر است. فقط غذای خوشمزه اش نیست، هر چند که آن هم مؤثر است. خانه فقط یک تخت گرم و نرم برای خواب نیست، هر چند که آن هم مؤثر است. خانه فقط یک دوش آب گرم توی زمستان سرد نیست، هر چند که آن هم توی معنی خانه نقش دارد.»• «عمیق در مورد زبان جدید فکر کرد. آدم، در مقام فاعل بی چون و چرا، نکته اصلی در یک جمله انگلیسی است. آیا این به آن معنا بود که فرهنگ غرب احترام بیشتری به افراد داشت؟»• «تنهایی. تقریباً کنار من نشسته ای، با دو صندلی فاصله. صورتت در نورِ کم سالن رنگ پریده اما زیباست. من هم تنها بود. من همیشه قبل از دیدن تو در سینما تنها بو. مطمئن نیست که آیا سینما باعث شد من بیشتر احساس تنهایی کنم یا کمتر.»• «تو لبخند خیلی گرمی داشت. مثل لبخند یک بچه. تا حالا هیچ کس در این کشور سرد بی روح به من لبخند نزد… عین این است که آب و هوای ناجور انگلیس یهو نور خورشید به خودش دیده باشد.»• «سینما بهشت من بود. وقتی کسی هیچ تصوری از زندگیِ واقعی نداشت، فقط باید رفت سینما و فیلم دید.»• «شاید آدم های این جا با صمیمی شدن با هم مشکل دارند. مردم از هم فاصله می گیرند، چون می خواهند استقلال داشته باشند. در نتیجه حتی عشاق هم با هم زندگی نمی کنند و مثلاً فقط آخر هفته ها همدیگر را می بینند، یا دو بار در هفته با هم هستند. خانواده با هم زندگی نکرد و در نتیجه صمیمیت داخل خانواده از بین رفت. شاید به همین دلیل است که غربی ها بیشتر طلاق دارند، تنهاتر هستند و حتی بیشتر خانه سالمندان دارند. شاید هم به همین علت است که روزنامه های این جا پر از اخبار آدم های مریض و منحرف است.»• «یک روز من شعر ویلیام شکسپیر در قفسه کتابخانه پیدا کرد. من ساعت ها سخت مطالعه کرد. حتی ناهار نخورد. بیشتر از چهل بار کلمات جدید را در فرهنگ جستجو کرد. بعد از دیدن شعرهای شکسپیر، من خواهد توانست به شهر خود در چین بازگشت و به همه در مورد شکسپیر آموزش داد. حتی پدر من دانست که شکسپیر آدم مهمی بود، چون در کلاس های شبانه دولتی محلی ما همیشه گفت شکسپیر معروف ترین فرد بریتانیا بود. اما چیزی که هست این که حتی شکسپیر انگلیسی بد نوشت. مثلاً او گفت: " کجا بروی تو؟ " اگر من این جور صحبت کرد که خانم مارگرت از من اشکال گرفت… اگر شکسپیر این جور نوشتن کرد، پس انگلیسی من دیگر خیلی بد نبود.»• «" کجا میل دارید بنشینید؟"، " چی براتون بیارم؟"، " میز یک نفره؟"، " تنهایید؟" پیشخدمت، لبخند به لب، سوال های زیادی کرد. او باعث شد من بیشتر احساس تنهایی کرد. در چین، تنهایی برای من مفهوم نداشت. ما همیشه با خانواده و آدم ها بود. اما در انگلستان همیشه تنها بود، حتی پیشخدمت هم تنهاییِ شما را به شما یادآوری کرد …»• «جرئت تلاش و شهامتِ پیروز شدن داشته باشم» کلمات مائو بعد از مدت ها به سراغم آمد. من به کسی نیاز داشت که از من محافظت کرد، همراه من بود، نه این که خیره در تاریکی به من نگاه کرد. من در آرزوی لبخند یک انسان بود، در آرزوی یک تبسم، حتی اگر فقط برای چند ثانیه بود.»


کلمات دیگر: