کلمه جو
صفحه اصلی

لیدی ال

دانشنامه عمومی

لیدی ال (به انگلیسی: Lady L) رمانی از نویسنده فرانسوی رومن گاری است که آن را در سال ۱۹۵۸ به زبان انگلیسی نوشت و بعدها به زبان فرانسه نیز برگرداند.
انت بودن: نام اصلی لیدی ال.
آرمان دنی: معشوق انت بودن که در نزدیکی کشیش شدن تغییر مسیر می دهد و به یک آنارشیست فردگرا تبدیل می شود. او کتابی به نام «عصر شورش» نوشت که تحلیلی بود بر عقاید آنارشیستی اش.
سر پرسی رادینر: معروف به «اُلد سیلی» (Old Silly: پیر خرفت) خدمتگزار لیدی ال که از وی تقاضای ازدواج می کند. وی در شهر رن به دنیا آمد و از شاعران رمانتیک فرانسه بود.
آلفونس لوکور: قمارباز مشهور پاریس و از سلاطین دنیای زیرزمینی به شمار می رفت. او بعدها تحت تأثیر عقاید آرمان دنی، به یک آنارشیست تبدیل می شود.
ساپر اومالی: دوست ایرلندی و صمیمی و کوتاه قد آلفونس لوکور بود و در دنیای زیرزمینی «ساپر لیپوپت» (ساپر بی همه چیز) لقب گرفت. وی برای لردهای انگلیسی دو بار جایزهٔ ملی اسب سواری را برد تا اینکه در یک اسب سواری گردنش شکست.
دوک گلندیل: اولین اشراف زاده ای که فهمید لیدی ال اشراف زاده نیست و با وی ازدواج کرد.
لرد ال: همسر دوم لیدی ال.
این رمان داستان عشق دو فرانسوی به همراه مبارزات سیاسی آن ها در قالب آنارشیزم و رویارویی عشق و سیاست است. این کتاب آکنده از ذکر مکاتب هنری، فلسفی و سیاسی است.
ترجمه ای از این نسخه در سال ۱۳۶۳ توسط مهدی غبرایی انجام گرفت و توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسید.

نقل قول ها

لیدی ال (به انگلیسی: Lady L) رمانی از نویسنده فرانسوی رومن گاری است که آن را در سال ۱۹۵۸ به زبان انگلیسی نوشت و بعدها به زبان فرانسه نیز برگرداند.
• «زیباترین آدمی بود که تا امروز روی زمین زیسته. شصت سال دیگر هم زنده گی کرده ام، تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم. اما افسوس که امکان پذیر نبود. خداوند در او شاهکار خود را خلق کرده بود، گرچه شاهکار خالق خود را قبول نداشت. آه، بله. شاید هنوز هم عاشقش باشم. شاید این چشمان من بود که این همه زیبایی در او می دید نمی دانم و اهمیتی هم نمی دهم؛ ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد. … شصت سال از آن روزها مسن ترم و تمام این سالها را در تنهایی به سر برده ام؛ تمام زیبایی های این جهان را از آثار کارپاچو گرفته تا جوتو، و از کاپری تا درهٔ شاهان، همه را دیده ام و سعی کرده ام تا چیزی را پیدا کنم که جای خالی او را بگیرد… اما تا امروز موفق نشده ام. من عاشق شدم، همین و بس ـ تا ابد.»• «هنر در اساس ارتجاعی است، چون مثل الکل تنها هدفش آن است که مردم از خوشبخت نبودن خود بی خبر بمانند.»• «او را به یک مدرسهٔ علوم دینی در پاریس فرستادند و در آنجا، در آن شهر بزرگ بود که به ناگهانی ترین و دراماتیک ترین وجهی اعتقادات خود را یکسره از دست داد. بعدها در کتاب عصر شورش خود نوشت که به هنگام گردش در محلات فقیر نشین پاریس، در بین میگساران، فواحش و خاکستر نشینان بود که نفرت عمیقی نسبت به بی عدالتی، رنج و فقر، نومیدی و زشتی بر وی غلبه کرد و اعتقاداتش جای خود را به آن عزم راسخ داد که نبایستی برای بهبودی این اوضاع در انتظار مرحمت آسمان نشست.• «پنجاه سال آزگار است که با وفاترین ستایشگر تو هستم و حتی از تو نمی پذیرم چیزی را که با آن همه عشق و احترام به آن نگاه کرده ام یکدفعه نابود کنی. تمام عمرم دوستت داشته ام و این حق من است که از معبودم دفاع کنم و به تو حق ندهم که آن را به باد فنا بدهی.»• «خودش هم قدری شگفت زده بود که چرا در برابر پیشنهاداتشان مقاومت می کند. دلیلش آن نبود که ذره ای شرم یا بیم داشت ـ نه، هیچ یک از اینها را نداشت. چشمانش به زشتی ها خو گرفته بود و زندگی چنان در آن خیره نگریسته بود که جای هیچ گونه توهمی برایش باقی نگذاشته بود. موضوع ساده تر از اینها بود، شاید به دلیل آنکه در رختشویخانه بار آمده بود دلبستگی کمابیش عاطفی و شدیدی به پاکیزگی و نظافت داشت. … به زودی تصمیمش را گرفت و با خود گفت که بهتر است شروع زندگیش از پیاده رو باشد تا خاتمهٔ آن؛ شاید هم بتواند هر چه زودتر از دست آن فرار کند ـ در نظرش چیزی هولناک تر از منظرهٔ فاحشه های میانسال نبود که در تاریک ترین زوایای خیابان، آنجا که از نور مستقیم کاملاً دور بود به انتظار می ایستادند.»• «همیشه مردان خوش قیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان می بخشود. حتی گاهی ابداً توجه نمی کرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز تفکرشان اهمیت پیدا می کرد که پیر می شدند و ظاهر زیبایشان از دست می رفت و چیزی جز چانهٔ لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته به جا نمی ماند. وقتی که بعد از یک والس به سنگینی نفس می کشند، وقتی به جبران تمام کارهایی که از انجام دادنش عاجزند پرخوری می کنند، هنگامی که چهره ها و لبها دیگر آتش و شور خود را از دست می دهند، آن وقت به راستی باید تمام سعی و کوشش خود را به کار برند تا زنان را درک کنند، چون تنها راه کامجویی شان همین است.»• «لیدی ال هرگز زیبایی را بدون هیچ اثری از روشنایی و شادکامی نمی پذیرفت. هدف هنر نجات جهان نیست، بلکه آن است که دنیا را پذیرفتنی تر کند. به نظرش می رسید هنرمندی که بکوشد به چیزهای زیادی دست پیدا کند، حتی اگر هم موفق باشد، مایهٔ دردسر است. شاید احساسش بیش از حد زنانه بود، تا بتواند چنان که بایسته است به شوکت و عظمت و فناناپذیری ارج بگذارد. او آثار هیجان برانگیز و مفرح را ترجیح می داد: چیزی را که به وی نزدیکتر باشد، ظرافت و سبک روحی یا سرگرم کنندگی در آن باشد. … اندیشید: آثار هنری را واقعاً باید رام و دست آموز کرد، آدم باید بتواند ناز و نوازششان کند، نه اینکه با ترس و احترام با آنها رفتار کند. هنرمندی که خود را یکسره وقف خلق شاهکاری فناپذیر کند، شبیه متفکر یا ایده آلیستی است که می کوشد جهان را نجات دهد ـ او ابداً تحمل ایده آلیستها را نداشت.»• «می دانست که پرسی خوشش می آید از او آزار ببیند. دوست دارد رنج بکشد. تمام شعرای بد چنین اند. … این عشقی افلاطونی بود، زیرا در هر لحظه از این رابطه اگر لیدی ال خود را به او تسلیم می کرد، حتماً از وحشت به سر و کله اش می زد و راهی سوئیس می شد. عشق بی فرجامش برای او بسیار مهم بود و اهمیت فراوانی داشت که همچنان ناکام باقی بماند. … ابلهان هرگز نمی توانند پنجاه سال تمام عاشق باقی بمانند: برای نیل به چنین عظمتی به مردی حقیقتاً خیال پرداز و صاحب ذوق نیاز است.»• «شال خوشرنگ هندی را تنگ تر به دور شانه هایش کشید. شال کشمیر را دوست داشت ـ یا شاید بیشتر خوش داشت چیزی روی شانه هایش بکشد. اندیشید: عجیب است که شانه های آدم این همه تنها و درمانده شود. سر آخر مثل اینکه مال تو نیستند و احساس می کنی که با تو بیگانه اند و کسی فراموش کرده و آنها را جا گذاشته است. در حالیکه شال هندی را دور شانه هایش می بست، همان جا ایستاد و گرمایش را احساس کرد که هر چند ساختگی، اما مطبوع بود. چهل سال اخیر عمرش را تنها صرف جمع آوری شالها کرده بود، … یک دفعه فکر کرد: زن نباید مراقبت از شانه هایش را کنار بگذارد.»• «گلها اهمیتی نمی دهند که جوان هستی یا پیر، تنها می دانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند.»• «قلبم هنوز هم سردترین و تنهاترین چیزی بود که در جهان یافت می شد. تقریباً هشت سال تمام خود را پشت دیوارهای ضخیم حبس کردم و برای به دست آوردن شادی و نشاط جنگیدم و شکست خوردم …»• «شاید عشق بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد.»


کلمات دیگر: