( صفت ) درخت یا نهالی که به دست کاشته شود .
دست کشت
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دست کشت. [ دَ ک ِ ] ( ن مف مرکب ) دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد :
من آن دانه دست کشت کمالم
کزاین عمرسای آسیا میگریزم.
اگرنه ز مومی رطب کردمی.
آرد درخت تازه بهار حیات بار.
من آن دانه دست کشت کمالم
کزاین عمرسای آسیا میگریزم.
خاقانی.
بری خوردمی آخر از دست کشت اگرنه ز مومی رطب کردمی.
خاقانی.
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک آرد درخت تازه بهار حیات بار.
خاقانی.
کلمات دیگر: