شدت وزش باد .
سفج
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
سفج . [ س َ ] (ع اِ) شدت وزش باد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سفج.[ س َ ] ( اِ ) خربزه خام نارس که آنرا کبال و کالک گویند. ( آنندراج ) ( از انجمن آرای ناصری ) :
نقل ما خوشه انگور بود ساغر سفج
بلبل و صلصل رامشگر بر دست عصیر.
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
چون سفج شوی کفته شکم توده دهان.
که خورده ست از فلان پاکیزه یک سفج.
سفج. [ س َ ] ( ع اِ ) شدت وزش باد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
نقل ما خوشه انگور بود ساغر سفج
بلبل و صلصل رامشگر بر دست عصیر.
بوالمثل بخاری.
ما و سر کوی ناوک و سفج و عصیراکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری.
سربسته اگر به آهنی سفج نشان چون سفج شوی کفته شکم توده دهان.
سوزنی.
ستم را سرزنش میکرد عدلش که خورده ست از فلان پاکیزه یک سفج.
شمس فخری.
رجوع به سفج شود.سفج. [ س َ ] ( ع اِ ) شدت وزش باد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
سفج .[ س َ ] (اِ) خربزه ٔ خام نارس که آنرا کبال و کالک گویند. (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) :
نقل ما خوشه ٔ انگور بود ساغر سفج
بلبل و صلصل رامشگر بر دست عصیر.
ما و سر کوی ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
سربسته اگر به آهنی سفج نشان
چون سفج شوی کفته شکم توده دهان .
ستم را سرزنش میکرد عدلش
که خورده ست از فلان پاکیزه یک سفج .
رجوع به سفج شود.
نقل ما خوشه ٔ انگور بود ساغر سفج
بلبل و صلصل رامشگر بر دست عصیر.
بوالمثل بخاری .
ما و سر کوی ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری .
سربسته اگر به آهنی سفج نشان
چون سفج شوی کفته شکم توده دهان .
سوزنی .
ستم را سرزنش میکرد عدلش
که خورده ست از فلان پاکیزه یک سفج .
شمس فخری .
رجوع به سفج شود.
کلمات دیگر: