کنایه از بر گزیدن و اعتبار کردن . کنایه ازبرگزیدن و انتخاب کردن .
سرگله نهادن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
سرگله نهادن. [ س َ گ َ ل َ / ل ِ ن ِ / ن َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از برگزیدن و اعتبار کردن. ( برهان ). کنایه از برگزیدن و انتخاب کردن. ( آنندراج ). || در بیت زیر به معنی رشک بردن و حسرت خوردن است :
فرهاد به غم کشیم هم پله نهاد
مجنون به رمیدگیم سرگله نهاد.
فرهاد به غم کشیم هم پله نهاد
مجنون به رمیدگیم سرگله نهاد.
ظهوری ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: