حیران ماندن
سرگشته ماندن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
سرگشته ماندن. [ س َ گ َ ت َ / ت ِ دَ ] ( مص مرکب ) حیران ماندن :
ماندم از کار خویش سرگشته
دهنم خشک و دیده تر گشته.
چو برف از مژه قطره ها میفشاند.
ماندم از کار خویش سرگشته
دهنم خشک و دیده تر گشته.
نظامی.
سکندر در آن برف سرگشته ماندچو برف از مژه قطره ها میفشاند.
نظامی.
کلمات دیگر: