vibrator
نونده
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - حرکت کننده جنبنده . ۳ - لرزنده . ۴ - نالنده .
لغت نامه دهخدا
نونده. [ ن َ وَ دَ / دِ ] ( اِ ) اسب. ( صحاح الفرس ). اسب جلد و تند و تیز. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). اسب تیزرو خصوصاً. ( رشیدی ). رجوع به نوند شود. || تخم سپند. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). || ( ص ) تیزرونده عموماً. ( رشیدی ). نوند. ( جهانگیری ). رجوع به نوند شود. || تیزفهم. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( اوبهی ). مردم تیزفهم. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) :
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .
ز آنکه یکی جلد گربز است و نونده.
ز لاله های مخالف میانْش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانْش چون کشمر.
نونده. [ ن ُ وَ دَ / دِ ] ( ص ) هر چیز تازه پیدا شده و تازه به عرصه آمده. ( ناظم الاطباء )؟
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .
یوسف عروضی ( از صحاح الفرس ).
هیچ مبین سوی او به چشم حقارت ز آنکه یکی جلد گربز است و نونده.
یوسف عروضی ( یادداشت مؤلف ).
|| ( نف ) حرکت کننده.( برهان قاطع ). رجوع به نویدن شود : ز لاله های مخالف میانْش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانْش چون کشمر.
فرخی.
|| لرزنده. ( برهان قاطع ). رجوع به نویدن شود. || فریادزننده. ( برهان قاطع ). رجوع به نویدن شود.نونده. [ ن ُ وَ دَ / دِ ] ( ص ) هر چیز تازه پیدا شده و تازه به عرصه آمده. ( ناظم الاطباء )؟
نونده . [ ن َ وَ دَ / دِ ] (اِ) اسب . (صحاح الفرس ). اسب جلد و تند و تیز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرو خصوصاً. (رشیدی ). رجوع به نوند شود. || تخم سپند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || (ص ) تیزرونده عموماً. (رشیدی ). نوند. (جهانگیری ). رجوع به نوند شود. || تیزفهم . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). مردم تیزفهم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .
هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
ز آنکه یکی جلد گربز است و نونده .
|| (نف ) حرکت کننده .(برهان قاطع). رجوع به نویدن شود :
ز لاله های مخالف میانْش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانْش چون کشمر.
|| لرزنده . (برهان قاطع). رجوع به نویدن شود. || فریادزننده . (برهان قاطع). رجوع به نویدن شود.
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .
یوسف عروضی (از صحاح الفرس ).
هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
ز آنکه یکی جلد گربز است و نونده .
یوسف عروضی (یادداشت مؤلف ).
|| (نف ) حرکت کننده .(برهان قاطع). رجوع به نویدن شود :
ز لاله های مخالف میانْش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانْش چون کشمر.
فرخی .
|| لرزنده . (برهان قاطع). رجوع به نویدن شود. || فریادزننده . (برهان قاطع). رجوع به نویدن شود.
نونده . [ ن ُ وَ دَ / دِ ] (ص ) هر چیز تازه پیدا شده و تازه به عرصه آمده . (ناظم الاطباء)؟
فرهنگ عمید
۱. لرزنده، جنبنده.
۲. [مجاز] تیزفهم: هیچ مبین سوی او به چشم حقارت / زآنکه یکی جلد گربز است و نونده (یوسف عروضی: شاعران بی دیوان: ۳۵۰ حاشیه ).
۲. [مجاز] تیزفهم: هیچ مبین سوی او به چشم حقارت / زآنکه یکی جلد گربز است و نونده (یوسف عروضی: شاعران بی دیوان: ۳۵۰ حاشیه ).
کلمات دیگر: