جنبنده
جنب جنبان
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
جنب جنبان. [ جُمْب ْ جُم ْ ] ( ق مرکب ) جنبنده. ( آنندراج ) :
سپه جنب جنبان شد و کار گشت
همی بود تا روز اندرگذشت.
تو گفتی که شد جنب جنبان زمین.
هوا از درفش سران گشت لعل.
چو شد جنب جنبان دلیران شاه.
سپه جنب جنبان شد و کار گشت
همی بود تا روز اندرگذشت.
دقیقی.
دو لشکر بسان دو دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین.
فردوسی ( از آنندراج ).
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل هوا از درفش سران گشت لعل.
فردوسی.
ز پیش صف آمد سوی قلبگاه چو شد جنب جنبان دلیران شاه.
فردوسی.
فرهنگ عمید
۱. جنبنده.
۲. در حال جنبیدن.
۲. در حال جنبیدن.
کلمات دیگر: