کلمه جو
صفحه اصلی

مبنی


مترادف مبنی : حاکی، مشعر

برابر پارسی : پایه، بنیاد، ریشه، شالوده

فارسی به انگلیسی

based

مترادف و متضاد

based (صفت)
مستقر، مبنی، متکی

حاکی، مشعر


فرهنگ فارسی

مبنا، محل بناوریشه چیزی، پایه وبنیان، بناشده، بنانهاده شده، بناکرده شده
( اسم ) ۱ - بنا نهاده بنا شده : محرر این رسالت ... بعد از تحریر کتابی که موسوم است باخلاق ناصری و مشتمل است بر بیان اخلاق کریمه ... مبنی بر قوانین عقلی و سمعی ... ۲ - کلمه ای که آخر آن همیشه بیک حال بماند و تغییر نکند مقابل معرب .

فرهنگ معین

(مَ نا ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - محل بنا. ۲ - بنیاد، اساس .
(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) بنا کرده شده ، بنا نهاده شده .

(مَ نا) [ ع . ] (اِ.) 1 - محل بنا. 2 - بنیاد، اساس .


(مَ) [ ع . ] (اِمف .) بنا کرده شده ، بنا نهاده شده .


لغت نامه دهخدا

مبنی. [ م َ نا ] ( ع اِ ) جای بنای چیزی. ( غیاث ) ( آنندراج ). محل بنا. ( ناظم الاطباء ). || بنیاد. شالوده. بنیان. اساس.ج ، مبانی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مبنا شود.

مبنی. [ م َ نی ی ] ( ع ص ) بنا کرده شده. ( منتهی الارب ) ( غیاث ) ( آنندراج ). بناشده. ( ناظم الاطباء ). بنابر آورده. ( دهار ). بناشده. بنا نهاده. ساخته. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت. ( کلیله و دمنه ). محرر این رسالت... بعد از تحریر کتابی که موسوم است به اخلاق ناصری ومشتمل است بر بیان اخلاق کریمه... مبنی بر قوانین عقلی و سمعی... ( اوصاف الاشرف ). || آن که اعراب ندارد مثل هل و بل و نحو آن. ( منتهی الارب ). در اصطلاح صرفیان لفظی که حرف آخرش همیشه بر وضعی که هست ثابت باشد و به اختلاف عوامل متغیر نشود. ( غیاث ) ( آنندراج ). اسم مفعول و مأخوذ از «بناء» و مقصود از آن قرار و عدم تغییر است و در نزد علماء نحو لفظی که آخرش به اختلاف و عوامل لفظاً و تقدیراً تغییر نکند، مبنی و مقابل آن را معرب گویند. ( از محیطالمحیط ). به اصطلاح نحو کلمه ای که اعراب در آن داخل نشود. ( از ناظم الاطباء ). مقابل معرب است و کلمه ای است که بر یک حالت باقی بماند و در ترکیبات و جملات حرکت آخر آن تغییر نیابد و بهمان حالت که وضع بنای او است باشد مانند «امس »، «حیث »، «کم » و «این ». و معرب کلمه ای است که آخر آن به اختلاف عوامل تغییر کند مانند «جاء زید. رایت زیداً. و مررت بزید». حروف کلاً مبنی هستند و افعال ماضی و امر مبنی اند، حروف تهجی ، کلمات بطور مفرد و در حالی که ترکیب نشده باشد بطور مطلق. مانند عمرو و زید... و اسمائی که به وجهی از وجوه شبیه به مبنی الاصل یعنی حرف میباشند. شباهت لفظی یا معنوی و وضعی ، مضمرات ، اسماء اشارات ، موصولات ، اسماء افعال ، اصوات ، مرکبات ، کنایات و بعضی از ظروف مبنی میباشند؛ و سوای آنچه مذکور افتاده معرب است. ( از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی ). کلمه ای که بیش از یکی از سه اعراب نپذیرد و عوامل در آن اثر نکند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).

مبنی. [ م ُ ] ( ع ص ) آن که حکم بر بنا میکند و یا سبب بنا کردن میگردد. || فربه کننده. || مأخوذ ازتازی ، بنا گذارده. ( ناظم الاطباء ).
- مبنی فساد ؛ یاغی و طاغی و مفسد و اهل فتنه و فساد. ( ناظم الاطباء ).

مبنی. [ م ُ ب َن ْ نی ] ( ع ص ) برآورنده خانه را. ( آنندراج ). || آنکه به چالاکی و خوبی خانه بنا میکند و برمی آورد. || بنا کننده و بنا. ( ناظم الاطباء ).

مبنی . [ م َ نا ] (ع اِ) جای بنای چیزی . (غیاث ) (آنندراج ). محل بنا. (ناظم الاطباء). || بنیاد. شالوده . بنیان . اساس .ج ، مبانی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مبنا شود.


مبنی . [ م َ نی ی ] (ع ص ) بنا کرده شده . (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). بناشده . (ناظم الاطباء). بنابر آورده . (دهار). بناشده . بنا نهاده . ساخته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت . (کلیله و دمنه ). محرر این رسالت ... بعد از تحریر کتابی که موسوم است به اخلاق ناصری ومشتمل است بر بیان اخلاق کریمه ... مبنی بر قوانین عقلی و سمعی ... (اوصاف الاشرف ). || آن که اعراب ندارد مثل هل و بل و نحو آن . (منتهی الارب ). در اصطلاح صرفیان لفظی که حرف آخرش همیشه بر وضعی که هست ثابت باشد و به اختلاف عوامل متغیر نشود. (غیاث ) (آنندراج ). اسم مفعول و مأخوذ از «بناء» و مقصود از آن قرار و عدم تغییر است و در نزد علماء نحو لفظی که آخرش به اختلاف و عوامل لفظاً و تقدیراً تغییر نکند، مبنی و مقابل آن را معرب گویند. (از محیطالمحیط). به اصطلاح نحو کلمه ای که اعراب در آن داخل نشود. (از ناظم الاطباء). مقابل معرب است و کلمه ای است که بر یک حالت باقی بماند و در ترکیبات و جملات حرکت آخر آن تغییر نیابد و بهمان حالت که وضع بنای او است باشد مانند «امس »، «حیث »، «کم » و «این ». و معرب کلمه ای است که آخر آن به اختلاف عوامل تغییر کند مانند «جاء زید. رایت زیداً. و مررت بزید». حروف کلاً مبنی هستند و افعال ماضی و امر مبنی اند، حروف تهجی ، کلمات بطور مفرد و در حالی که ترکیب نشده باشد بطور مطلق . مانند عمرو و زید... و اسمائی که به وجهی از وجوه شبیه به مبنی الاصل یعنی حرف میباشند. شباهت لفظی یا معنوی و وضعی ، مضمرات ، اسماء اشارات ، موصولات ، اسماء افعال ، اصوات ، مرکبات ، کنایات و بعضی از ظروف مبنی میباشند؛ و سوای آنچه مذکور افتاده معرب است . (از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی ). کلمه ای که بیش از یکی از سه اعراب نپذیرد و عوامل در آن اثر نکند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


مبنی . [ م ُ ] (ع ص ) آن که حکم بر بنا میکند و یا سبب بنا کردن میگردد. || فربه کننده . || مأخوذ ازتازی ، بنا گذارده . (ناظم الاطباء).
- مبنی فساد ؛ یاغی و طاغی و مفسد و اهل فتنه و فساد. (ناظم الاطباء).


مبنی . [ م ُ ب َن ْ نی ] (ع ص ) برآورنده خانه را. (آنندراج ). || آنکه به چالاکی و خوبی خانه بنا میکند و برمی آورد. || بنا کننده و بنا. (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

بنا شده.


کلمات دیگر: