کلمه جو
صفحه اصلی

متحرک


مترادف متحرک : پویا، پوینده، جنبنده، حرکت دار

متضاد متحرک : ثابت، ساکن

برابر پارسی : جنبنده، پوینده، پویا

فارسی به انگلیسی

dynamic, mobile, movable, floating, mover, moving, peripatetic, walking, marked with a vowel - point

mobile, movable, moving, marked with a vowel - point


dynamic, floating, mobile, movable, mover, moving, peripatetic, walking


فارسی به عربی

سائل , قاطرة , میل , نقال

عربی به فارسی

سرزنده , باروح , جاندار , روح دادن , زندگي بخشيدن , تحريک و تشجيع کردن , جان دادن به


مترادف و متضاد

moving (صفت)
محرک، متحرک، سیار، سایر

agile (صفت)
زیرک، زرنگ، چابک، فرز، سریع، سریع العمل، متحرک، سریع الحرکه

mobile (صفت)
متحرک، سیار، قابل تحرک، قابل حرکت

movable (صفت)
متحرک

ambulatory (صفت)
متحرک، سیار، گردنده، گردشی

ambulant (صفت)
متحرک، سیار، گردنده

versatile (صفت)
زیرک، متحرک، روان، همه کاره، تطبیق پذیر، دارای استعداد و ذوق، متنوع و مختلط، چندسو گرد

peripatetic (صفت)
متحرک، راه رونده، وابسته به فلسفه ارسطو، گردش کننده

gradient (صفت)
متحرک، شیب دار، مدرج

locomotive (صفت)
محرک، متحرک، حرکت دهنده، وابسته به تحرک

locomotor (صفت)
متحرک، دارای گرفتاری در اعضای حرکتی، جنبده، نقص تحرک

marked with a vowel point (صفت)
متحرک

nomadic (صفت)
متحرک، چادر نشین، وابسته به کوچگری

traveling (صفت)
متحرک، سیار

پویا، پوینده، جنبنده، حرکت‌دار ≠ ثابت، ساکن


فرهنگ فارسی

حرکت کننده، جنبده، دارای حرکت
( اسم ) ۱ - حرکت کننده جنبنده : حاس. بصر سپید و سیاه را و بزرگ و خرد را و متحرک و ساکن را یابد . جمع : ( برای اشخاص ) متحرکین : چون ایشانرا آلت ذب ناقص بود اندرین باب گوش متحرک داد . ۲ - ( صفت ) فعال با جنب و جوش . ۳ - هر حرفی که دارای حرکت باشد و بتعبیر بهتر حرفی صامت که پس از آن حرفی مصوت باشد مقابل ساکن .

فرهنگ معین

(مُ تَ حَ رِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) حرکت کننده ، در حال حرکت و تکان .

لغت نامه دهخدا

متحرک. [ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] ( ع ص ) جنبنده. ( آنندراج ). مأخوذ ازتازی ، کسی و یا چیزی که بجنبد و در حالت حرکت باشد و جنبان وحرکت کنان و جنبنده و حرکت کرده. ( ناظم الاطباء ). حرکت کننده و جنبنده : چون ایشان را آلت... ناقص بود اندر این باب گوش متحرک داد. ( قراضه طبیعیات ص 8 ). حاسه بصر سپید و سیاه را و بزرگ و خرد را و متحرک و ساکن را یابد. ( مصنفات باباافضل ج 2 ص 426 ).
- غیر متحرک ؛ ساکن و بی حرکت. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به تحرک شود.
- متحرک بودن ؛ جنبیدن و حرکت کردن. ( ناظم الاطباء ) : آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. ( گلستان ).
- متحرک شدن ؛ جنبیدن. ( ناظم الاطباء ). حرکت کردن. جنبیدن. از جائی بجائی دیگرشدن :
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر.
سعدی.
- متحرک کردن ؛ جنباندن و حرکت دادن. ( ناظم الاطباء ) :
چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
سعدی.
- متحرک گرداندن ؛ ( گردانیدن )،به حرکت در آوردن. جنباندن.
- || ( اصطلاح علم قرائت ) حرفی را حرکت دادن : چون در وقف خواهند که یاء متکلم را چون «مالی » و «سلطانی » متحرک گردانند«ها»یی بدان الحاق کنند. ( از المعجم چ دانشگاه ص 30 ).
- متحرک گردیدن ( گشتن ) ؛ حرکت کردن. جنبیدن : تا آن جسم متحرک گردد اندر ذات خویش. ( قراضه طبیعیات ).
|| فعال با جنب و جوش و حرکت. || به اصطلاح صرف و نحو، هر حرفی که دارای حرکت باشد. ضد ساکن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. دارای حرکت، حرکت کننده، جنبنده.
۲. (ادبی ) [مقابلِ ساکن] ویژگی حرفی که با مصوت ادا شود.

جدول کلمات

جنبان, سیار

پیشنهاد کاربران

موتور متحرک
driving force

حرکت دار

سیار

جنبان، پویا، پوینده، جنبنده، حرکت دار

منقول

متحرک


کلمات دیگر: