مترادف همسال : همزاد، هم سن
همسال
مترادف همسال : همزاد، هم سن
فارسی به انگلیسی
of the same age, coeval
coeval
مترادف و متضاد
همزاد، همسن
هم سال، هم تاریخ
فرهنگ فارسی
دوتن که به یک اندازه عمرکرده باشند، همسن
( صفت ) دو یا چند تن که از حیث سن و سال معادل باشند : فرو میرود امیدواری زمرد چو همسال را سر در آید بگرد . ( نظامی )
هم سن دو تن که بیک اندازه عمر کرده باشند
فرمود بدوستان همزاد تا بر پی او روند چون باد . ( نظامی ) و کواعب اترابا وکنیزکان هم بالا هم آساهم زاد. ۳- موجودی متوهم ( از جن ) که گویند باشخص در یک زمان تولد میشود و در تمام حیات با او همراه است . توضیح بنا باعتقادی عامیانه همزاد گاه ممکن است باعث زحمت و صدمه زدن به همزاد انسان خویش شود و گاه هم او را به سعادت و مکنت و ثروت می رساند.نیز عامه معتقدند که بعضی از مردم ( خاصه جن گیران وغشی ها ) باهمزاد خویش رابط. دوستانه یا خصمانه دارند و با آنها روبرو و هم کلام می شوند
( صفت ) دو یا چند تن که از حیث سن و سال معادل باشند : فرو میرود امیدواری زمرد چو همسال را سر در آید بگرد . ( نظامی )
هم سن دو تن که بیک اندازه عمر کرده باشند
فرمود بدوستان همزاد تا بر پی او روند چون باد . ( نظامی ) و کواعب اترابا وکنیزکان هم بالا هم آساهم زاد. ۳- موجودی متوهم ( از جن ) که گویند باشخص در یک زمان تولد میشود و در تمام حیات با او همراه است . توضیح بنا باعتقادی عامیانه همزاد گاه ممکن است باعث زحمت و صدمه زدن به همزاد انسان خویش شود و گاه هم او را به سعادت و مکنت و ثروت می رساند.نیز عامه معتقدند که بعضی از مردم ( خاصه جن گیران وغشی ها ) باهمزاد خویش رابط. دوستانه یا خصمانه دارند و با آنها روبرو و هم کلام می شوند
لغت نامه دهخدا
همسال. [ هََ ] ( ص مرکب ) هم سال. هم سن. ( آنندراج ). دو تن که به یک اندازه عمر کرده باشند. ( یادداشت مؤلف ). همزاد :
کنون صد پسر گیر همسال او
به بالا و چهر و بر و یال او.
روانم پر ازدرد و اندوه اوست.
به خاک اندر آمد چنین یال من.
آن نقطه بر پیراهنش چون شیرحوا ریخته.
همسال تهی نه ، بلکه هم حال.
تنگ تر از حادثه حال او.
به همسالان و هم حالان توان گفت.
همه دیدی نمیشوی نالان ؟
کنون صد پسر گیر همسال او
به بالا و چهر و بر و یال او.
فردوسی.
سیاوش مرا بود همسال و دوست روانم پر ازدرد و اندوه اوست.
فردوسی.
به بازی به کوی اند همسال من به خاک اندر آمد چنین یال من.
فردوسی.
همسال آدم آهنش در حله آدم تنش آن نقطه بر پیراهنش چون شیرحوا ریخته.
خاقانی.
بخشود بر آن غریب همسال همسال تهی نه ، بلکه هم حال.
نظامی.
شد نفس آن دو سه همسال اوتنگ تر از حادثه حال او.
نظامی.
غمی کآن با دل نالان شود جفت به همسالان و هم حالان توان گفت.
نظامی.
داغ فرزند و هجر همسالان همه دیدی نمیشوی نالان ؟
اوحدی.
فرهنگ عمید
دو تن که به یک اندازه عمر کرده باشند، هم سن.
پیشنهاد کاربران
امسال در ربان مُلکی گالی ( زبان بومیان بَشکَرد در جنوب شرقی هرمزگان - قوم کوچ ، ساکنین رشته کوه مکران )
کلمات دیگر: