کلمه جو
صفحه اصلی

متحیر


مترادف متحیر : حیران، حیرت زده، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، فرومانده، گیج، متعجب، ویلان، واله

برابر پارسی : سرگشته، سردرگم، سرگردان، هاج و واج

فارسی به انگلیسی

astonished, surprised


astonished, surprised, dumbstruck

dumbstruck


فارسی به عربی

ادهش , تعجب

مترادف و متضاد

astonished (صفت)
مبهوت، مات، متعجب، متحیر

surprised (صفت)
مبهوت، متعجب، متحیر

amazed (صفت)
خیره، متعجب، متحیر، سر در گم

flabbergasted (صفت)
مبهوت، متحیر

حیران، حیرت‌زده، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، فرومانده، گیج، متعجب، ویلان


سرگشته، واله


۱. حیران، حیرتزده، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، فرومانده، گیج، متعجب، ویلان
۲. سرگشته، واله


فرهنگ فارسی

حیران، سرگردان، سرگشته
( اسم ) سرگشته سرگردان حیران : متحیر را خود عزم نباشد . جمع : متحیرین . یا ستارگان متحیر .

فرهنگ معین

(مُ تَ حَ یِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) سرگشته ، حیران ، حیرت زده .

لغت نامه دهخدا

متحیر. [ م ُ ت َ ح َی ْ ی ِ ] ( ع ص ) سرگشته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سرگشته و آشفته و حیران و آواره و رانده از جای. آشفته و سرگردان و سرگشته و حیران و متعجب. ( ناظم الاطباء ) : من هرگز بونصراستادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از آن روزگارکه اکنون دیدم. ( تاریخ بیهقی ). [ غازی ] بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان و یکی سوی ماوراءالنهر، چون متحیری بماند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232 ). من باز گشتم سخت غمناک و متحیر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325 ).
ور به جیحون بر از تو بر گردد
متحیر بماندت بر گنگ.
ناصرخسرو.
من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز.
مسعودسعد.
متحیر را خود عزم نباشد. ( اوصاف الاشراف ).
به قیاس در نیایی و به وصف در نگنجی
متحیرم در اوصاف جمال و حسن و زیبت.
سعدی.
شهری متحدثان حسنت
الامتحیران خاموش.
سعدی.
و رجوع به تحیر شود.
- متحیر شدن ؛ آشفته و سرگردان شدن و سراسیمه گشتن. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). سرگشته شدن. حیران ماندن : سر حسنک را دیدیم همگی متحیر شدیم و من از حال بشدم. ( تاریخ بیهقی ). چون نامه بخواند و سخت مختصر بود به غایت متحیر شد و غمناک گشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 492 ).بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم و همگان ناامید و متحیر شدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 678 ).
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش.
ناصرخسرو.
بدین سبب متحیر شدند بی خردان
برفت خلق چو پروانه سوی هر نفری.
ناصرخسرو.
اندر این کار متحیر شدند. ( تاریخ بخارا ).
- متحیرکردار ؛ سراسیمه و آشفته : پس متفکروار و متحیرکردار پیش تخت شاه رفت. ( سندبادنامه ص 112 ).
- متحیر گشتن ( گردیدن ) ؛ سراسیمه گشتن. ( یادداشت ، به خط مرحوم دهخدا ) متحیر شدن ، حیران ماندن. سرگشته شدن : رسول را آوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و متحیر گشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290 ). یوسف متحیر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت توبه کردم و نیز چنین خطا نرود. ( تاریخ بیهقی ادیب ص 254 ). امیر سخت نومید و متحیر گشت. ( تاریخ بیهقی ادیب ص 590 ). یوشع متحیر گشت. ( مجمل التواریخ ). متحیر گشت و گفت تمامی آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. ( کلیله و دمنه ).حجام متحیر گشت. ( کلیله و دمنه ). و رجوع به ترکیب قبل شود.

متحیر. [ م ُ ت َ ح َی ْ ی ِ ] (ع ص ) سرگشته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سرگشته و آشفته و حیران و آواره و رانده ٔ از جای . آشفته و سرگردان و سرگشته و حیران و متعجب . (ناظم الاطباء) : من هرگز بونصراستادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از آن روزگارکه اکنون دیدم . (تاریخ بیهقی ). [ غازی ] بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان و یکی سوی ماوراءالنهر، چون متحیری بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232). من باز گشتم سخت غمناک و متحیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
ور به جیحون بر از تو بر گردد
متحیر بماندت بر گنگ .

ناصرخسرو.


من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز.

مسعودسعد.


متحیر را خود عزم نباشد. (اوصاف الاشراف ).
به قیاس در نیایی و به وصف در نگنجی
متحیرم در اوصاف جمال و حسن و زیبت .

سعدی .


شهری متحدثان حسنت
الامتحیران خاموش .

سعدی .


و رجوع به تحیر شود.
- متحیر شدن ؛ آشفته و سرگردان شدن و سراسیمه گشتن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). سرگشته شدن . حیران ماندن : سر حسنک را دیدیم همگی متحیر شدیم و من از حال بشدم . (تاریخ بیهقی ). چون نامه بخواند و سخت مختصر بود به غایت متحیر شد و غمناک گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 492).بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم و همگان ناامید و متحیر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 678).
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش .

ناصرخسرو.


بدین سبب متحیر شدند بی خردان
برفت خلق چو پروانه سوی هر نفری .

ناصرخسرو.


اندر این کار متحیر شدند. (تاریخ بخارا).
- متحیرکردار ؛ سراسیمه و آشفته : پس متفکروار و متحیرکردار پیش تخت شاه رفت . (سندبادنامه ص 112).
- متحیر گشتن (گردیدن ) ؛ سراسیمه گشتن . (یادداشت ، به خط مرحوم دهخدا) متحیر شدن ، حیران ماندن . سرگشته شدن : رسول را آوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و متحیر گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). یوسف متحیر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت توبه کردم و نیز چنین خطا نرود. (تاریخ بیهقی ادیب ص 254). امیر سخت نومید و متحیر گشت . (تاریخ بیهقی ادیب ص 590). یوشع متحیر گشت . (مجمل التواریخ ). متحیر گشت و گفت تمامی آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید ... در این آیت بیامده است . (کلیله و دمنه ).حجام متحیر گشت . (کلیله و دمنه ). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- متحیر فروماندن ؛ متحیر شدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : پیغام خواجه باز گفتم چون شنید متحیر فروماند چنانکه نتوانست گفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322).
- متحیر ماندن ؛ سرگشته و حیران شدن : خصمان آمده اند و متحیر مانده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 587). لشکر و غلامان او متحیر بماندند. (سیاست نامه ). تا آخر روز بازرگان به ضرورت از عهده ٔ مقرر بیرون آمدو متحیر بماند. (کلیله و دمنه ). بیچاره متحیر بماندو روزی دو بلا و محنت کشید. (گلستان ).
|| آب جاری شده . || آب برگشته از گرداب . || جای پر شده از آب . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || تاریک چشم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ) (از فرهنگ اشتینگاس ).

فرهنگ عمید

حیران، سرگردان، سرگشته.

جدول کلمات

هاج

پیشنهاد کاربران

سر گشته، شگفت زده ، حیرت زده

ترسیدن . وحشت کرده . واله

حائر

هاج . . . واج . . .

مدهوش


مبهوت

افزون بر واژه های سرگشته ، مات و سردرگم ، واژه پهلوی " سترت " start نیز همین معنا را دارد،

حیران، حیرت زده، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، فرومانده، گیج، متعجب، ویلان، واله، سردرگم، هاج و واج

سردرگم - گیج - حیران مانده


کلمات دیگر: