مترادف هم زبان : متفق القول، همدم، هم سخن، هم کلام
هم زبان
مترادف هم زبان : متفق القول، همدم، هم سخن، هم کلام
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
هم زمان، مقارن، همبود، همزبان، چند مجهولی، باهم واقع شونده
لغت نامه دهخدا
هم زبان. [ هََ زَ ] ( ص مرکب ) دو کس که به یک زبان تکلم کنند. ( آنندراج ) :
جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم
همزبان و همنشین و هم زمین و هم نسب.
همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند.
ای بسادو ترک چون بیگانگان.
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا.
بکوشند در قلب هیجا به جان.
به نزد سپهدار مازندران
که با دیو و جادو بود همزبان.
سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان.
ورا شهریار زمین خواندند.
جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم
همزبان و همنشین و هم زمین و هم نسب.
ناصرخسرو.
|| مونس. رفیق. ندیم. همدم : همزبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند.
مولوی.
ای بسا هندو و ترک همزبان ای بسادو ترک چون بیگانگان.
مولوی.
هرکه او از همزبانی شد جدابی نوا شد گرچه دارد صد نوا.
مولوی.
دو همجنس دیرینه همزبان بکوشند در قلب هیجا به جان.
بوستان.
|| متفق. متحد : به نزد سپهدار مازندران
که با دیو و جادو بود همزبان.
فردوسی.
|| ( ق مرکب ) متفقاً. هم صدا : سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان.
فردوسی.
همه همزبان آفرین خواندندورا شهریار زمین خواندند.
فردوسی.
فرهنگ عمید
۱. هریک از دو یا چند تن که به یک زبان و یک لغت صحبت کنند.
۲. [مجاز] هم دل.
۳. [مجاز] همنشین.
۲. [مجاز] هم دل.
۳. [مجاز] همنشین.
پیشنهاد کاربران
با هم حرف زن
هر یک از دو یا چندین که به یک زبان ویک لغت
صحبت کنند
صحبت کنند
Agreeable
هم زبان:دو کس که به یک زبان سخن گویند ، مجازا ً ، دو کس که مقصود یکدیگر را بفهمند.
( ( هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا ) )
( شرح مثنوی شریف، فروزان فر ، بدیع الزمان ، چاپ هشتم ، 1375 . ص 35 )
( ( هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا ) )
( شرح مثنوی شریف، فروزان فر ، بدیع الزمان ، چاپ هشتم ، 1375 . ص 35 )
کلمات دیگر: