مترادف همال : قرین، مانند، مثل، نظیر، همتا، انباز، شریک، زن، همسر
همال
مترادف همال : قرین، مانند، مثل، نظیر، همتا، انباز، شریک، زن، همسر
فارسی به انگلیسی
peer, equal, like
co-worker, colleague, counterpart, peer, symmetrical
مترادف و متضاد
قرین، مانند، مثل، نظیر، همتا
انباز، شریک
زن، همسر
جفت، رفیق، همتا، همشان، عضو مجلس اعیان، صاحب لقب اشرافی، هما ل
۱. قرین، مانند، مثل، نظیر، همتا
۲. انباز، شریک
۳. زن، همسر
فرهنگ فارسی
همتا، انباز، برابر، قرین، مثل ومانند، هامال
(صفت ) ۱- قرین نظی همتا: ((وهرکه راازاین معنی بیشترباشد نزدپادشاه پسندیدهتر ودرمیان همالان ولشکر باشکوهترو آراستهبود. ) ) ۲- شریک . ۳- همسر زن : (( ززندان بایوان گذرکردزال بروزاربگریست فرخ همال (رودابه ). ) ) ( شا.بخ . ۱۷۵۵ : ۶ )
نرم و سست از هر چیزی زمین ویران و خراب شده از جنگ که کسی آباد نکند آنرا
(صفت ) ۱- قرین نظی همتا: ((وهرکه راازاین معنی بیشترباشد نزدپادشاه پسندیدهتر ودرمیان همالان ولشکر باشکوهترو آراستهبود. ) ) ۲- شریک . ۳- همسر زن : (( ززندان بایوان گذرکردزال بروزاربگریست فرخ همال (رودابه ). ) ) ( شا.بخ . ۱۷۵۵ : ۶ )
نرم و سست از هر چیزی زمین ویران و خراب شده از جنگ که کسی آباد نکند آنرا
فرهنگ معین
(هَ ) [ په . ] (ص . ) همتا، برابر، مثل ، مانند.
لغت نامه دهخدا
همال. [ هََ / هَُ ] ( اِ ) قرین و همتا و شریک و انباز. ( برهان ). دو چیز که در کنار هم به مناسبت قرار گیرند :
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال.
چو لؤلؤی که کنی با عقیق سرخ همال.
زآنکه فضل او همال قدرت یزدان بود.
برادر بد او را و فرخ همال.
مر آن دخت او را کجا دید زال ؟
نخواهد شدن شاه خود را همال.
از ملوک او را همال و از شهان او را قرین.
هزاران مرا هست یار و همال.
پیش کسی که ش نپسندم همال.
زیرا که با زوال همال است دولتش.
کند چون موبدان آتش پرستی.
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
نداری کس از پهلوانان همال.
به بالا و مردی همال من است.
ای سواری که تو را دیده ندیده ست همال.
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی.
کنون چون بُوی که ت بفرسود سال ؟
به گنج و به لشکر همالم نبود.
در تجارت شریک مالش بود.
نگه دار جان ازبد پور زال
به جنگت نباشد جز او کس همال.
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسب سوار است و بس.
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال.
بوشکور.
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک چو لؤلؤی که کنی با عقیق سرخ همال.
آغاجی.
فضل او خوان گر همه توحید خواهی گفت توزآنکه فضل او همال قدرت یزدان بود.
مجلدی.
ز شیده یکی بود کهتر به سال برادر بد او را و فرخ همال.
فردوسی.
تو مهراب را کهتری یا همال مر آن دخت او را کجا دید زال ؟
فردوسی.
هر آن کس که بد باشد و بدسگال نخواهد شدن شاه خود را همال.
فردوسی.
خسرو گیتی ملک مسعود محمود، آنکه نیست از ملوک او را همال و از شهان او را قرین.
فرخی.
نگر تا نگویی که در فعل بدهزاران مرا هست یار و همال.
ناصرخسرو.
من نشوم گر بشود جان من پیش کسی که ش نپسندم همال.
ناصرخسرو.
غره مشو به دولت و اقبال روزگارزیرا که با زوال همال است دولتش.
ناصرخسرو.
نسازد با همالان همنشستی کند چون موبدان آتش پرستی.
نظامی.
|| شبه و مانند. ( برهان ) : بدین برز و بالا و این شاخ و یال
نداری کس از پهلوانان همال.
فردوسی.
چنین گفت : کاین شیده خال من است به بالا و مردی همال من است.
فردوسی.
ای امیری که تو را دهر نپرورده قرین ای سواری که تو را دیده ندیده ست همال.
فرخی.
نه چون او به همه باب توان یافت نظیری نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی.
فرخی.
نبودی تو را در جوانی همال کنون چون بُوی که ت بفرسود سال ؟
فرخی.
ز شاهان کسی بدسگالم نبودبه گنج و به لشکر همالم نبود.
اسدی.
چون که بشناختش همالش بوددر تجارت شریک مالش بود.
نظامی.
|| حریف. هم آورد. طرف : نگه دار جان ازبد پور زال
به جنگت نباشد جز او کس همال.
فردوسی.
|| همسر. شریک زندگی : مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسب سوار است و بس.
فردوسی.
همال . [ هََ / هَُ ] (اِ) قرین و همتا و شریک و انباز. (برهان ). دو چیز که در کنار هم به مناسبت قرار گیرند :
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لؤلؤی که کنی با عقیق سرخ همال .
فضل او خوان گر همه توحید خواهی گفت تو
زآنکه فضل او همال قدرت یزدان بود.
ز شیده یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال .
تو مهراب را کهتری یا همال
مر آن دخت او را کجا دید زال ؟
هر آن کس که بد باشد و بدسگال
نخواهد شدن شاه خود را همال .
خسرو گیتی ملک مسعود محمود، آنکه نیست
از ملوک او را همال و از شهان او را قرین .
نگر تا نگویی که در فعل بد
هزاران مرا هست یار و همال .
من نشوم گر بشود جان من
پیش کسی که ش نپسندم همال .
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش .
نسازد با همالان همنشستی
کند چون موبدان آتش پرستی .
|| شبه و مانند. (برهان ) :
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
نداری کس از پهلوانان همال .
چنین گفت : کاین شیده خال من است
به بالا و مردی همال من است .
ای امیری که تو را دهر نپرورده قرین
ای سواری که تو را دیده ندیده ست همال .
نه چون او به همه باب توان یافت نظیری
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی .
نبودی تو را در جوانی همال
کنون چون بُوی که ت بفرسود سال ؟
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود.
چون که بشناختش همالش بود
در تجارت شریک مالش بود.
|| حریف . هم آورد. طرف :
نگه دار جان ازبد پور زال
به جنگت نباشد جز او کس همال .
|| همسر. شریک زندگی :
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسب سوار است و بس .
تو را مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو دو فرخ همال .
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال .
|| برابر. هم زور. مساوی ، در مقام یا قدرت :
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال .
به سان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم پاره باداستخوان .
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
بوشکور.
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لؤلؤی که کنی با عقیق سرخ همال .
آغاجی .
فضل او خوان گر همه توحید خواهی گفت تو
زآنکه فضل او همال قدرت یزدان بود.
مجلدی .
ز شیده یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال .
فردوسی .
تو مهراب را کهتری یا همال
مر آن دخت او را کجا دید زال ؟
فردوسی .
هر آن کس که بد باشد و بدسگال
نخواهد شدن شاه خود را همال .
فردوسی .
خسرو گیتی ملک مسعود محمود، آنکه نیست
از ملوک او را همال و از شهان او را قرین .
فرخی .
نگر تا نگویی که در فعل بد
هزاران مرا هست یار و همال .
ناصرخسرو.
من نشوم گر بشود جان من
پیش کسی که ش نپسندم همال .
ناصرخسرو.
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش .
ناصرخسرو.
نسازد با همالان همنشستی
کند چون موبدان آتش پرستی .
نظامی .
|| شبه و مانند. (برهان ) :
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
نداری کس از پهلوانان همال .
فردوسی .
چنین گفت : کاین شیده خال من است
به بالا و مردی همال من است .
فردوسی .
ای امیری که تو را دهر نپرورده قرین
ای سواری که تو را دیده ندیده ست همال .
فرخی .
نه چون او به همه باب توان یافت نظیری
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی .
فرخی .
نبودی تو را در جوانی همال
کنون چون بُوی که ت بفرسود سال ؟
فرخی .
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود.
اسدی .
چون که بشناختش همالش بود
در تجارت شریک مالش بود.
نظامی .
|| حریف . هم آورد. طرف :
نگه دار جان ازبد پور زال
به جنگت نباشد جز او کس همال .
فردوسی .
|| همسر. شریک زندگی :
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسب سوار است و بس .
فردوسی .
تو را مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو دو فرخ همال .
فردوسی .
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال .
نظامی .
|| برابر. هم زور. مساوی ، در مقام یا قدرت :
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال .
فردوسی .
به سان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم پاره باداستخوان .
فردوسی .
همال . [ هَُ م ْ ما ] (ع ص ، اِ) ج ِ هامل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به هامل شود.
همال . [ هَُ م ْ ما ] (ع ص ) نرم و سست از هر چیزی . || زمین ویران و خراب شده از جنگ که کسی آباد نکند آن را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۱. همتا، برابر، مثل ومانند.
۲. همسر.
۳. انباز، همکار.
۴. دوست، قرین.
۲. همسر.
۳. انباز، همکار.
۴. دوست، قرین.
پیشنهاد کاربران
"هَمال" که از ریشه هَمول ( Hamul ) پهلوی و در اصل به معنای همتا و مانند است.
در شاهنامه : کیانوش و برمایه یا پرمایه، ضمن آنکه برادر فریدون می باشند، دو همزاد یا توأمان هم نیز بودند و استاد فردوسی که تا کنون زنده ماندن زبان پارسی مدیون و وام دار ایشان است، به جای استفاده از لغت" دوقلو" از واژه " هَمال" بهره برده و در وصف ایشان چنین فرموده:
برادر دو بودش دو فرخ ( هَمال )
ازو هر دو آزاده، مهتر به ( سال )
در شاهنامه : کیانوش و برمایه یا پرمایه، ضمن آنکه برادر فریدون می باشند، دو همزاد یا توأمان هم نیز بودند و استاد فردوسی که تا کنون زنده ماندن زبان پارسی مدیون و وام دار ایشان است، به جای استفاده از لغت" دوقلو" از واژه " هَمال" بهره برده و در وصف ایشان چنین فرموده:
برادر دو بودش دو فرخ ( هَمال )
ازو هر دو آزاده، مهتر به ( سال )
درزبان های غرب کشور، به معنی یِ - رقیب - و - چشم و هم چشم - اَست مثلامی گن: فرزندم هَمال ندارن و پیشرفت نکردن یعنی چون رقیب ندارن تنبل باراومدن چون رقیب نداشتن
همال:همتا ، همسر
دکتر کزازی در مورد واژه ی " همال" می نویسد : ( ( همال در پهلوی در همین ریخت و در ریخت همهل hamahl بکار می رفته است . پسوند " آل " را چونان پساوند در واژه هایی همچون " دنبال " و " چنگال " نیز باز می توانیم یافت . ) )
( ( نخستین برادرش کهتر به سال
که در مردمی کس ندارد همال؛ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 228. )
در جایی دیگر می نویسد: ( ( همال به معنی همتا و همسر است. م. ک کزازی می انگارد که این واژه از همردهhamarda در ایرانی کهن بازمانده است، به معنی "همسوی" که از هم /ارده، به معنی" سوی و جانب" ساخته شده است. پاره ی دوم واژه در اوستایی ارذه arza و در سانسکریت اردهardah بوده است که در ریخت فرجامین خویش در پارسی به ال دیگر داشته است. ) )
همان ص 420.
دکتر کزازی در مورد واژه ی " همال" می نویسد : ( ( همال در پهلوی در همین ریخت و در ریخت همهل hamahl بکار می رفته است . پسوند " آل " را چونان پساوند در واژه هایی همچون " دنبال " و " چنگال " نیز باز می توانیم یافت . ) )
( ( نخستین برادرش کهتر به سال
که در مردمی کس ندارد همال؛ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 228. )
در جایی دیگر می نویسد: ( ( همال به معنی همتا و همسر است. م. ک کزازی می انگارد که این واژه از همردهhamarda در ایرانی کهن بازمانده است، به معنی "همسوی" که از هم /ارده، به معنی" سوی و جانب" ساخته شده است. پاره ی دوم واژه در اوستایی ارذه arza و در سانسکریت اردهardah بوده است که در ریخت فرجامین خویش در پارسی به ال دیگر داشته است. ) )
همان ص 420.
هم طویله. [ هََ طَ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم رشته، چه طویله به معنی سمط و رشته بود. || قرین. مقارن : اگر با متانت قلم مهابت شمشیر هم طویله نباشد. . . ( سندبادنامه ) .
تا دری یافت هم طویله ٔ آن
شبچراغی هم از طویله ٔ آن.
نظامی.
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله.
نظامی.
پارسا را بس اینقدر زندان
که بود هم طویله ٔ رندان.
سعدی.
|| همانند. نظیر. شبیه :
در کون هم طویله ٔ خاقانیند لیک
از نقش و فطرتند، ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
سیر ارچه هم طویله ٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ او بود آن بوی گند او.
خاقانی.
خاقانیا هوان و هوا هم طویله اند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان.
خاقانی.
تا دری یافت هم طویله ٔ آن
شبچراغی هم از طویله ٔ آن.
نظامی.
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله.
نظامی.
پارسا را بس اینقدر زندان
که بود هم طویله ٔ رندان.
سعدی.
|| همانند. نظیر. شبیه :
در کون هم طویله ٔ خاقانیند لیک
از نقش و فطرتند، ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
سیر ارچه هم طویله ٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ او بود آن بوی گند او.
خاقانی.
خاقانیا هوان و هوا هم طویله اند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان.
خاقانی.
کلمات دیگر: