مترادف وهاج : درخشنده، شفاف، فروزان، فروزنده، داغ، سوزان
وهاج
مترادف وهاج : درخشنده، شفاف، فروزان، فروزنده، داغ، سوزان
فرهنگ اسم ها
اسم: وهاج (پسر) (عربی) (تلفظ: vahhāj) (فارسی: وَهاج) (انگلیسی: vahhaj)
معنی: فروزان، روشن، ( به مجاز ) تیز، تند
معنی: فروزان، روشن، ( به مجاز ) تیز، تند
(تلفظ: vahhāj) (عربی) (در قدیم) فروزان ، روشن ؛ (به مجاز) تیز ، تند .
مترادف و متضاد
۱. درخشنده، شفاف، فروزان، فروزنده
۲. داغ، سوزان
فرهنگ فارسی
(صفت ) ۱- فروزان فروزنده . یا خاطر ( ذهن ) وهاج . خاطر(ذهن ) فروزنده و درخشنده : (( اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیه. من چون رویت گشته بود... ) ۳ - سوزان .
فرهنگ معین
(وَ هّ ) [ ع . ] (ص . ) فروزان ، درخشان .
لغت نامه دهخدا
وهاج. [ وَهَْ ها ] ( ع ص ) شدیدالوهج. ( اقرب الموارد ). تابان. ( ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی ). فروزنده. درخشنده. ( مهذب الاسماء ). افروخته و فروزان و روشن و درخشنده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : بر دفع و انتقام چون برق وهاج و سیل ثجاج... ( جهانگشای جوینی ).
- خاطر وهاج ؛ خاطر ( ذهن ) فروزنده ودرخشنده : اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاج و اکرام و انعام آن پادشاه مرا بدانجا رسانیده بود که بدیهه من چون رؤیت گشته بود. ( چهارمقاله ص 58 ).
- سراج وهاج ؛ چراغ فروزان و تابان.
|| سوزان. ( فرهنگ فارسی معین ).
- خاطر وهاج ؛ خاطر ( ذهن ) فروزنده ودرخشنده : اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاج و اکرام و انعام آن پادشاه مرا بدانجا رسانیده بود که بدیهه من چون رؤیت گشته بود. ( چهارمقاله ص 58 ).
- سراج وهاج ؛ چراغ فروزان و تابان.
|| سوزان. ( فرهنگ فارسی معین ).
فرهنگ عمید
بسیاردرخشنده، درخشان، فروزان.
جدول کلمات
درخشنده
پیشنهاد کاربران
ثاقب
کلمات دیگر: