جنباندن شانه در حالت کراهت .
دوش زدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دوش زدن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) جنبانیدن شانه در حالت کراهت. ( ناظم الاطباء ). کنایه از تحریض نمودن و اشاره کردن به دوش و تنبیه گردانیدن کسی را به قباحت کاری. ( آنندراج ). شانه بالا افکندن به نشانه محل ننهادن. ( یادداشت مؤلف ). || برابری کردن و همچشمی نمودن. ( ناظم الاطباء ) ( از یادداشت مؤلف ) :
سخن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلامان بناگوش از بن گوش.
میخانه ازین پیش نظام و نسقی داشت.
هردم سبوی باده به من دوش می زند.
سخن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلامان بناگوش از بن گوش.
نظامی.
هر رند تنک می به سبو دوش نمی زدمیخانه ازین پیش نظام و نسقی داشت.
خان خالص ( آنندراج ).
زاهد چوحرف توبه خود می زند سلیم هردم سبوی باده به من دوش می زند.
محمدقلی سلیم ( از آنندراج ).
|| آگاه کردن. ( غیاث ).کلمات دیگر: