fix, pinpoint
نشاختن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - نشاندن جلوس دادن : نگه کردچوپان وبنواختش ( گشتاسب را ) بنزدیکی خویش بنشاختش . ( شا.بخ .۲ ) ۱۴۵۴:۶ - جای دادن نصب کردن .
فرهنگ معین
(نِ تَ ) (مص م . ) نشانیدن ، تعیین کردن .
لغت نامه دهخدا
نشاختن. [ ن ِ ت َ ] ( مص ) نشاندن. ( برهان قاطع ) ( جهانگیری ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). نشانیدن. ( یادداشت مؤلف ). نشاستن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
بر تخت پیروزه بنشاختش.
بر خویش بر تخت بنشاختش.
بر آن خسروی گاه بنشاختش.
چو گردانْش بر اسب بنشاختند.
به اندازه بستود و بنشاختش.
بر این سانْش بر تخت بنشاختند.
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
- اندرنشاختن ؛ نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن :
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت.
زبرجد به هر جای اندرنشاخت.
همان تاج را گوهر اندرنشاخت.
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت.
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت.
- || اندرنشاختن. نصب کردن :
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت.
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت.
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
چو خسرو ورا دید بنواختش بر آن خسروی گاه بنشاختش.
فردوسی.
پرندین چنان کودکی ساختندچو گردانْش بر اسب بنشاختند.
اسدی.
برآمد جم از جا و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی.
چو رفت او بتی همچنان ساختندبر این سانْش بر تخت بنشاختند.
اسدی.
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
قطران ( از انجمن آرا ).
|| تعیین کردن. ( برهان قاطع ). رجوع به نشاخت شود. || نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود.- اندرنشاختن ؛ نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن :
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جای اندرنشاخت.
فردوسی.
همی شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
یکی ده منی جام دیگر بساخت بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت.
اسدی.
- || نشاندن. فروبردن. جای دادن : نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
فرخی.
- || غرس کردن. کاشتن : بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت.
فردوسی.
- برنشاختن ؛ نشاندن.نشانیدن.- || اندرنشاختن. نصب کردن :
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت.
فردوسی.
- درنشاختن ؛ نشانیدن. سوار کردن : برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت.
فردوسی.
- || جای دادن. مکان دادن : ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن.
سوزنی.
نشاختن . [ ن ِ ت َ ] (مص ) نشاندن . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). نشانیدن . (یادداشت مؤلف ). نشاستن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک .
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش .
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش .
چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش .
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانْش بر اسب بنشاختند.
برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش .
چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانْش بر تخت بنشاختند.
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
|| تعیین کردن . (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود. || نشاندن . نصب کردن . تعبیه کردن . کار گذاشتن . رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن ؛ نصب کردن . به کار بردن . کار گذاشتن :
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت .
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت .
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت .
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت .
- || نشاندن . فروبردن . جای دادن :
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
- || غرس کردن . کاشتن :
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت .
- برنشاختن ؛ نشاندن .نشانیدن .
- || اندرنشاختن . نصب کردن :
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت .
- درنشاختن ؛ نشانیدن . سوار کردن :
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت .
- || جای دادن . مکان دادن :
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن .
- || نصب کردن . کار گذاشتن . تعبیه کردن :
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گردش درون تیغها درنشاخت .
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج در آهنین درنشاخت .
آب این خم که درنشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک .
آغاجی .
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش .
فردوسی .
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش .
فردوسی .
چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش .
فردوسی .
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانْش بر اسب بنشاختند.
اسدی .
برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش .
اسدی .
چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانْش بر تخت بنشاختند.
اسدی .
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
قطران (از انجمن آرا).
|| تعیین کردن . (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود. || نشاندن . نصب کردن . تعبیه کردن . کار گذاشتن . رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن ؛ نصب کردن . به کار بردن . کار گذاشتن :
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت .
فردوسی .
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت .
فردوسی .
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت .
فردوسی .
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت .
اسدی .
- || نشاندن . فروبردن . جای دادن :
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
فرخی .
- || غرس کردن . کاشتن :
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت .
فردوسی .
- برنشاختن ؛ نشاندن .نشانیدن .
- || اندرنشاختن . نصب کردن :
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت .
فردوسی .
- درنشاختن ؛ نشانیدن . سوار کردن :
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت .
فردوسی .
- || جای دادن . مکان دادن :
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن .
سوزنی .
- || نصب کردن . کار گذاشتن . تعبیه کردن :
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گردش درون تیغها درنشاخت .
فردوسی .
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج در آهنین درنشاخت .
اسدی .
آب این خم که درنشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند.
نظامی .
فرهنگ عمید
۱. نشاندن، نشانیدن.
۲. جا دادن: به فرِّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی: ۱/۴۴ ).
۲. جا دادن: به فرِّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی: ۱/۴۴ ).
پیشنهاد کاربران
نشاختن: ریختی است از نشاستن که در پهلوی نیز به همین سان به کار برده می شده است و مصدر گذرای ( =متعدی ) نشستن است : نشاندن .
( ( به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 270. )
( ( به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 270. )
کلمات دیگر: