( صفت ) ۱- کسی که دارای خون کافی و وافی باشد مقابل کم خون . ۲- خون آلود . یا جگر و دلی پر خون . پر اندوه پر درد دردمند غمزده . یا صورت چهره رخ پر خون . افروخته گلگون . یا مژه چشم دید. پر خون . خونبار .
پرخون
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
پرخون. [ پ ُ ] ( ص مرکب ) خون آلود :
بدیدند پرخون تن شاه را
کجا خیره کردی رخ ماه را.
همه در هوای فریدون بدند
که از جور ضحاک پرخون بدند.
بپوشید جوشن هم اندر شتاب.
که آگه نبد زان سخن لشکرش.
ز بس درد و تیمار چندان پسر.
همه دل پر از درد از بیم شاه
همه دیده پرخون و دل پرگناه.
مژه کرد پرخون و رخ سندروس.
همه دیده پرخون و خسته روان.
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پرخشم و پرخون جگر.
دلش گشت پرخون و لب پر ز درد.
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
بیامد دوان تابنزد فرود.
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد.
بدیدند پرخون تن شاه را
کجا خیره کردی رخ ماه را.
فردوسی.
|| کنایه است از دردمند : همه در هوای فریدون بدند
که از جور ضحاک پرخون بدند.
فردوسی.
دل طوس پرخون و دیده پرآب بپوشید جوشن هم اندر شتاب.
فردوسی.
ز خیمه برآورد پرخون سرش که آگه نبد زان سخن لشکرش.
فردوسی.
دلش پرنهیبست و پرخون جگرز بس درد و تیمار چندان پسر.
فردوسی.
- مژه و چشمی پرخون ؛ پر از خون ، خونبار : همه دل پر از درد از بیم شاه
همه دیده پرخون و دل پرگناه.
فردوسی.
ز گودرز چون آگهی شد بطوس مژه کرد پرخون و رخ سندروس.
فردوسی.
بر آن کار نظاره بد یک جهان همه دیده پرخون و خسته روان.
فردوسی.
- پر خون گشتن جگر ؛ غمزده و دردمند. پردرد، پراندوه شدن : بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پرخشم و پرخون جگر.
فردوسی.
ورا زان سخن هیچ پاسخ نکرددلش گشت پرخون و لب پر ز درد.
فردوسی.
- پرخون گشتن رخ ؛ افروخته و برافروخته گردیدن از خشم یا غم : رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
فردوسی.
رخش گشت پرخون و دل پر ز دودبیامد دوان تابنزد فرود.
فردوسی.
چو آوازدادش ز فرشید وردرخش گشت پرخون و دل پر ز درد.
فردوسی.
فرهنگ عمید
بسیارخون آلود، خون بار، خونین.
گویش مازنی
/per Khoon/ آدم خوش خوان - فرزندی که به نسبت سایر فرزندان به پدر علاقه ی بیشتری دارد
پیشنهاد کاربران
دموی
کلمات دیگر: