دردنوش. [ دُ ] ( نف مرکب ) دُردنوشنده. نوشنده درد. دردآشام. دردی خوار. آنکه جام شراب را تا ته می نوشد. ( ناظم الاطباء ) :
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دردنوش کن.
که صافی باد عیش دردنوشان.
اهل صورت دردنوش کثرت اند.
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دردنوش کن.
حافظ.
در این صوفی وشان دردی ندیدم که صافی باد عیش دردنوشان.
حافظ.
اهل معنی مست جام وحدت انداهل صورت دردنوش کثرت اند.
اسیر لاهیجی ( از آنندراج ).