کلمه جو
صفحه اصلی

بتیاره

لغت نامه دهخدا

بتیاره. [ ب ِ رَ / رِ ] ( اِ ) رنج. محنت. بلا. آفت. ( برهان قاطع ). فتنه. رنج و عنا. ( از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 193 ). بلا. ( صحاح الفرس ). پتیاره. و این لغت در اصل بدیاره بوده یعنی رفیق بد و زشت و مکروه و تبدیل یافته. ( آنندراج ). بلیه فلک. ( از انجمن آرای ناصری ). بلا و آفت. ( غیاث اللغات ). بعضی بیتاره گفته اند. ( از شرفنامه منیری ). و رجوع به پیتاره شود.

بتیاره. [ ب ِ رَ / رَ ] ( اِ ) هرچیز که مردمان آن را دشمن دارند و هر صورتی که در نظرها زشت و قبیح نماید. ( برهان قاطع ). هر چیز ترسناک که زشت و دلیر بر کس نماید. مهیب. چیزی که مردم آن را دشمن دارند. ( صحاح الفرس ). پتیاره. هرچیز مهیب ومکروه که بی اختیار بر کسی آید خواه حادثه زمانه و خواه جانور و خواه حکم قدر و بلیه فلک. ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ). مکر و فریب. پتیاره. ( غیاث اللغات ). چیزی که دشمنش دارند. ( شرفنامه منیری ) :
نیاید ز ما با قضا چاره ای
نه سودی کند هیچ بتیاره ای.
فردوسی.
چو لطفش آمد بتیاره زمانه هاست
چو قهرش آمد اقبال آسمان هدرست.
انوری.
|| فتنه :
بد گشت چرخ با من بیچاره چون کنم
و آهنگ جنگ دارد و بتیاره چون کنم.
کسائی.
مرا چون صبر باشد در جدائی
ازین بتیاره چون یابم رهائی.
( ویس و رامین ).
مرا مادر درین بتیاره افکند
که بر رامین دلم را کرد خرسند.
( ویس و رامین ).
میان این دو بتیاره بماندم
ز دو بتیاره بیچاره بماندم.
( ویس و رامین ).
گردش افلاک با بتیاره حکمش خجل
صورت تقدیر در آئینه حکمش عیان.
سید ذوالفقار شروانی.
|| غول بیابانی. دیو. ( برهان قاطع ). دیو بزرگ. دیو فریب دهنده. ( از فرهنگ شعوری ). دیو. ( غیاث اللغات ) :
جهانی بر آن جنگ نظاره بود
که آن اژدها جنگ بتیاره بود.
فردوسی.
|| زشت. جادو. ( یادداشت مؤلف ) : بوالمؤید اندر کتاب گرشاسب گوید که چون خسرو به آذربادگان رفت و رستم دستان با وی و آن تاریکی و بتیاره دیوان به فر ایزد تعالی بدید. ( از تاریخ سیستان ).
پیر و زال نفس اماره
سر به زنجیر دیو بتیاره.
شیخ الاسلام بهائی افندی.
|| افسون. فریب. ( غیاث اللغات ). || یکی از دو خانه هریک از خمسه متحیره که آن خانه با آن کوکب ناموافق باشد. وبال. بطیارج. ( یادداشت مؤلف از التفهیم ). و رجوع به پتیاره شود.

بتیاره . [ ب ِ رَ / رَ ] (اِ) هرچیز که مردمان آن را دشمن دارند و هر صورتی که در نظرها زشت و قبیح نماید. (برهان قاطع). هر چیز ترسناک که زشت و دلیر بر کس نماید. مهیب . چیزی که مردم آن را دشمن دارند. (صحاح الفرس ). پتیاره . هرچیز مهیب ومکروه که بی اختیار بر کسی آید خواه حادثه ٔ زمانه و خواه جانور و خواه حکم قدر و بلیه ٔ فلک . (از آنندراج ) (انجمن آرا). مکر و فریب . پتیاره . (غیاث اللغات ). چیزی که دشمنش دارند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
نیاید ز ما با قضا چاره ای
نه سودی کند هیچ بتیاره ای .

فردوسی .


چو لطفش آمد بتیاره ٔ زمانه هاست
چو قهرش آمد اقبال آسمان هدرست .

انوری .


|| فتنه :
بد گشت چرخ با من بیچاره چون کنم
و آهنگ جنگ دارد و بتیاره چون کنم .

کسائی .


مرا چون صبر باشد در جدائی
ازین بتیاره چون یابم رهائی .

(ویس و رامین ).


مرا مادر درین بتیاره افکند
که بر رامین دلم را کرد خرسند.

(ویس و رامین ).


میان این دو بتیاره بماندم
ز دو بتیاره بیچاره بماندم .

(ویس و رامین ).


گردش افلاک با بتیاره ٔ حکمش خجل
صورت تقدیر در آئینه ٔ حکمش عیان .

سید ذوالفقار شروانی .


|| غول بیابانی . دیو. (برهان قاطع). دیو بزرگ . دیو فریب دهنده . (از فرهنگ شعوری ). دیو. (غیاث اللغات ) :
جهانی بر آن جنگ نظاره بود
که آن اژدها جنگ بتیاره بود.

فردوسی .


|| زشت . جادو. (یادداشت مؤلف ) : بوالمؤید اندر کتاب گرشاسب گوید که چون خسرو به آذربادگان رفت و رستم دستان با وی و آن تاریکی و بتیاره دیوان به فر ایزد تعالی بدید. (از تاریخ سیستان ).
پیر و زال نفس اماره
سر به زنجیر دیو بتیاره .

شیخ الاسلام بهائی افندی .


|| افسون . فریب . (غیاث اللغات ). || یکی از دو خانه ٔ هریک از خمسه ٔ متحیره که آن خانه با آن کوکب ناموافق باشد. وبال . بطیارج . (یادداشت مؤلف از التفهیم ). و رجوع به پتیاره شود.

بتیاره . [ ب ِ رَ / رِ ] (اِ) رنج . محنت . بلا. آفت . (برهان قاطع). فتنه . رنج و عنا. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 193). بلا. (صحاح الفرس ). پتیاره . و این لغت در اصل بدیاره بوده یعنی رفیق بد و زشت و مکروه و تبدیل یافته . (آنندراج ). بلیه ٔ فلک . (از انجمن آرای ناصری ). بلا و آفت . (غیاث اللغات ). بعضی بیتاره گفته اند. (از شرفنامه ٔ منیری ). و رجوع به پیتاره شود.


فرهنگ عمید

= پتیاره

پتیاره#NAME?



کلمات دیگر: