کلمه جو
صفحه اصلی

سر در اوردن


مترادف سر در اوردن : ( سر در آوردن ) پی بردن، دریافتن، درک کردن، وقوف یافتن، آگاه شدن، اطلاع حاصل کردن، واقف شدن، مطلع شدن، متوجه شدن، ملتفت شدن، فهمیدن، ظاهر شدن، پیدا شدن، بیرون آمدن، خارج شدن

فارسی به انگلیسی

to make head or tail, to show up new courage

فرهنگ فارسی

( سر در آوردن ) ( مصدر ) ۱ - سر را بیرون کردن از جایی ( پنجره و مانند آن ) . یا سر در آوردن از چیزی . از آن آگاه شدن . مطلع گشتن : من از این کار هیچ سر در نمیاورم . یا از حرفهای ( سخنان ) کسی سر در آوردن . آنها را فهمیدن : وقتی فهمید که طرف خطاب نقاش است از حرفهای او سر در نمی آورد .

فرهنگ معین

( سر درآوردن ) ( ~ . دَ وَ یا وُ دَ ) (مص ل . ) (عا. ) پی بردن ، باخبر شدن .

لغت نامه دهخدا

( سر درآوردن ) سر درآوردن. [ س َ دَ وَ دَ ] ( مص مرکب ) بیرون کردن سراز جایی یا محلی. سر کشیدن بدرون جایی :
چو مشعل سر درآوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر.
نظامی.
|| سردرآوردن با دختری یا زنی ؛ خفتن با وی : دختر را گفتند نام ما به نیکویی برآمده است ، با تو سر در خواهیم آوردن و هیچکس احوال ما نداند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). || چیزی را قبول کردن. ( آنندراج ). مطیع و منقاد شدن : خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684 ).
صبا تعرض زلف بنفشه کرد بسی
بنفشه سر چو درآورد این تمنا را.
انوری.
چو شه دانست کآن تخم برومند
بدو سر درنیارد جز به پیوند.
نظامی.
چون ببیند نیازمندی تو
سر درآرد به سربلندی تو.
نظامی.
گفتم که گوش کن تو ز عطار یک سخن
گفتا برو که سر به سخن درنیاورم.
عطار.
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای.
سعدی.
- سر درآوردن از چیزی یا کاری ؛ فهمیدن. دانستن.
- سر درنیاوردن از کاری ؛ نفهمیدن. درک نکردن.

پیشنهاد کاربران

در مورد چیزی تحقیق و کنکاش کردن

Be noticed, Find out, Learn, Discover, Understand, Realize, Be informed

از جایی بیرون آمدن

سر درآوردن ( از جایی ) بی هدف و اتفاقی در جایی ظاهر شدن و خود را در آنجا یافتن

سر در آوردن: تمکین کردن.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۱۰۷ ) .

To make head or tail out of sth


کلمات دیگر: