کلمه جو
صفحه اصلی

مستحیل


مترادف مستحیل : استحاله، تغییریافته، دگرگون، مبدل، مستهلک، محال، ناممکن، مکار، حیله گر، محیل

برابر پارسی : ترفندگر، ناشدنی، یاوه، دگرگون شده، ازمیان رفته

فارسی به انگلیسی

transmuted

عربی به فارسی

غير ممکن , امکان نا پذير , نشدني


مترادف و متضاد

۱. استحاله، تغییریافته، دگرگون، مبدل، مستهلک
۲. محال، ناممکن
۳. مکار، حیلهگر، محیل


فرهنگ فارسی

محال، نابودنی، امری که محال وغیرممکن به نظر آید ، ازحال خودبرگشته، جسمی که تبدیل به جسم دیگرشده باشد
( اسم ) ۱- امری که محال و ناممکن باشد. ۲ - جسمی که تبدیل بجسم دیگر شده مانند سگی که در نمکزارافتاده و تبدیل بنمک شود تبدیل شونده از حالی بحالی در آینده . ۳ - مستهلک : امن دروی مستحیل و عدل دروی ناپدید کام دروی ناروا صحت دراو ناپایدار. ( جمال الدین عبدالرزاق ) ۴ - سخن بی سروته .

فرهنگ معین

(مُ تَ ) [ ع . ] (اِفا. ) سخن محال ، امری که محال و غیر ممکن باشد، از حالی به حالی درآینده .

لغت نامه دهخدا

مستحیل. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحالة. مملو و ملآن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || سخن که روی وی گردانیده باشند، یاسخن که سر و بن ندارد. ( منتهی الارب ). سخن باطل. ( اقرب الموارد ). رجوع به استحالة شود. || محال و ناممکن. ( غیاث ) ( آنندراج ). ناشدنی. ممتنع. باورنکردنی : این خبر سخت مستحیل است و هیچ گونه دل و خرد این را قبول نمی کند. ( تاریخ بیهقی ص 515 ).
چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
از این سبب همه ساله اسیر حرمانیم.
مسعودسعد ( ص 366 ).
مستحیل چگونه در حد امکان آید. ( سندبادنامه ص 70 ).
واجب است و جایز است و مستحیل
تو وسط را گیر در حزم ای دخیل.
مولوی ( مثنوی ).
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گرددمستحیلی وصف حال.
مولوی ( مثنوی ).
- مستحیل الاندراس ؛ چیزی که مندرس نمی شود و ضایع نمی گردد.( ناظم الاطباء ).
|| از حالی به حالی گردنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). متغیر و مبدل و برگشته و تغییریافته. دگرگون و از حال خود برگشته. ( ناظم الاطباء ) : بسبب تازگی خربزه هندو ( یعنی هندوانه ) و بسبب گرمی معده و جگر بسیار بود که مستحیل شود یعنی از حال خویش بگردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || حیله گر. ( غیاث ) ( آنندراج ). محیل و حیله گر و مکار. ( ناظم الاطباء ) :
ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل
کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند.
سنائی.

فرهنگ عمید

۱. محال، نابودنی، امری که محال و غیر ممکن به نظر آید.
۲. از حال خود برگشته، تغییر شکل یافته.
۳. (اسم، صفت ) جسمی که تبدیل به جسم دیگر شده باشد.
۴. مکار، حیله گر.

دانشنامه عمومی

محال، ناممکن.


پیشنهاد کاربران

هو
محال ، نا شدنی ، غیر ممکن.


کلمات دیگر: