( صفت ) ۱ - دل ریش آزرده دل . ۲ - اندوهمند .
خسته جگر
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خسته جگر. [ خ َ ت َ / ت ِج ِ گ َ ] ( ص مرکب ) با جگر مجروح. بسیار غمگین. بسیارملول. سخت غمناک. سخت دل ناشاد. دل ریش :
چو شیر ژیان اندر آمد بسر
بژوبین پولاد خسته جگر.
همه دشمن شاه خسته جگر.
ندید اندران سال روی پدر.
همی بود پیچان و خسته جگر.
عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر.
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای.
همه در حسرت من خسته جگر.
مونس من بحضر خسته جگر.
زیر چنگال باز می غلطم.
حیف نبود کو رود جای دگر.
دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی.
چو شیر ژیان اندر آمد بسر
بژوبین پولاد خسته جگر.
فردوسی.
که سالار ما باد پیروزگرهمه دشمن شاه خسته جگر.
فردوسی.
بایوان همی بود خسته جگرندید اندران سال روی پدر.
فردوسی.
نهانی ز سودابه چاره گرهمی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
عزیزتر ز تو بر من در این جهان کس نیست عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر.
فرخی.
بدرگه ملک مشرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای.
فرخی.
همه در انده من سوخته دل همه در حسرت من خسته جگر.
فرخی.
عشق با من سفری گشت و بماندمونس من بحضر خسته جگر.
فرخی.
پیش زلفت چو کبک خسته جگرزیر چنگال باز می غلطم.
خاقانی.
خواجه زاده ما و ما خسته جگرحیف نبود کو رود جای دگر.
مولوی.
ندانم از من خسته جگر چه می خواهی دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی.
سعدی ( بدایع ).
فرهنگ عمید
۱. آزرده خاطر.
۲. غمگین.
۲. غمگین.
پیشنهاد کاربران
خسته روان. [ خ َ ت َ / ت ِ رَ ] ( ص مرکب ) خسته جان. خسته خاطر. غمناک. ملول. مهموم :
پرستنده بشنید و آمد دوان
بر خاک شد تند و خسته روان.
فردوسی.
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خسته روان.
فردوسی.
همی خون من جوید اندر نهان
نخستین ز من گشته خسته روان.
فردوسی.
بدو گفت سیمرغ ای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان.
فردوسی.
پرستنده بشنید و آمد دوان
بر خاک شد تند و خسته روان.
فردوسی.
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خسته روان.
فردوسی.
همی خون من جوید اندر نهان
نخستین ز من گشته خسته روان.
فردوسی.
بدو گفت سیمرغ ای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان.
فردوسی.
کلمات دیگر: