کلمه جو
صفحه اصلی

نجیب زاده


مترادف نجیب زاده : بزرگزاده، والاتبار، والانژاد

برابر پارسی : والاتبار، بزرگ زاده، مهتر | آزادمرد

فارسی به انگلیسی

aristocrat, baron, blue-blooded, gentle, gentleman, highborn, noble, nobleman, patrician, noblewoman

aristocrat, baron, blue-blooded, gentle, gentleman, highborn, noble, nobleman, patrician


فارسی به عربی

ارستوقراطی , فارس , قطب , نبیل

مترادف و متضاد

aristocrat (اسم)
نجیب زاده، عضو دستهء اشراف، طرفدار حکومت اشراف

nobleman (اسم)
نجیب زاده

magnate (اسم)
نجیب زاده، ادم متنفذ

chevalier (اسم)
نجیب زاده، سوار دلاور

patrician (اسم)
نجیب زاده، اعیان زاده

wellborn (اسم)
نجیب زاده

bashaw (اسم)
نجیب زاده، پاشا

blue-blooded (اسم)
نجیب زاده

knight (اسم)
نجیب زاده، سلحشور، دلاور، شوالیه، قهرمان

بزرگزاده، والاتبار، والانژاد


فرهنگ فارسی

بزرگ زاده اصیل گوهری نژاده .

لغت نامه دهخدا

نجیب زاده. [ ن َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ، ص مرکب ) آزادزاده. بزرگ زاده. شریف. اصیل. نسیب.

فرهنگ عمید

اصیل، بزرگ زاده.

واژه نامه بختیاریکا

بیوی زا

پیشنهاد کاربران

ستاره


کسی که بین مردم شهرت دارد

Noble
با اصل نسب خوب

کسی که نگاه کردن بهش اذیت میشی و اذیت میکنه

اصالت نسب
که ب چهار قسم هست
یکی وقتی اجداد طرف شریف خوب و دادگر باشد می گویند طرف نجیب است یا نجیب زاده
دوم زمانی ک نیاکان شاهزادگان یا امنای قوم بوده باشند گویند اجداد وی اصیل یا نجیب زاده است
سوم اگر نیکان وی مشهور و صاحب اسم و رسم باشند مثلا موفقیت در بازی ملی یا کسب مناصب نظامی و. . . از همین رو فرزندان وی را نجیب زاده گویند
چهار شامل کسی ک خودش سخاوتمند و دارای روحی بزرگوار و شریف باشد گویند طرف نجیب است ک از بهترین نجبا نیز هست

بعد از یک پادشاه ؛تا هفت نسل او را شاهزاده و هفت نسل دوم را نجیب زاده می گویند.

همه ی این حرفای سایت درست بود چون من یک نجیب زاده ام و نجیب زاده ها خیلی با ادبن حرف اول زندگیمون ادبه و ابرمیلیاردر

مهترزاده ؛ بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. اصیل : بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139 ) .
ز مهترزادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر.
نظامی.

مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده :
گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
دقیقی.
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
فردوسی.
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
فردوسی.
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
فردوسی.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی ( بوستان ) .

محتشم زاده. [ م ُ ت َ ش َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) بزرگ زاده. از خاندان محتشم. عریق :
ز یونانیان محتشم زاده ای
ندیده چو او گیتی آزاده ای.
نظامی.
در میان بود مردی آزاده
مهترآیین و محتشم زاده.
نظامی.

پاک . . . خانواده دار. . . . . . . اصیل . . . .


کلمات دیگر: