کلمه جو
صفحه اصلی

لقمه


مترادف لقمه : تکه، نواله، خوراک، طعام، غذا

برابر پارسی : نواله، گُراس

فارسی به انگلیسی

bite, bolus, gulp, morsel, mouthful, sting ray, trygon

morsel, mouthful, sting ray, trygon


bite, bolus, gulp, morsel


فارسی به عربی

فم , لقمة

عربی به فارسی

لقمه , تکه , يک لقمه غذا , مقدار کم , لقمه کردن


مترادف و متضاد

slice (اسم)
برش، باریکه، تکه، لقمه، قاش، گوه، خلال، قاچ، مرهم کش

bit (اسم)
ذره، خرده، مته، رقم دودویی، تکه، قطعه، لقمه، سرمته، دهنه، لجام، پاره، ریزه، تیغه رنده

gobbet (اسم)
گلچین ادبی، لقمه، قطره، تکه گوشت خام

piece (اسم)
سر، خرده، دانه، مهره، تکه، قطعه، لقمه، پاره، بخش، نمونه، پارچه، کمی، عدد، اسلحه گرم، قطعه ادبی یا موسیقی، نمایشنامه قسمت

mouthful (اسم)
مقدار، لقمه

morsel (اسم)
تکه، لقمه، یک لقمه غذا

تکه، نواله


خوراک، طعام، غذا


۱. تکه، نواله
۲. خوراک، طعام، غذا


فرهنگ فارسی

آن مقدارغذاکه یکباردردهان گذاشته شود، نواله
( اسم ) آنچه از خوردنی که در یک وهله در دهان نهند وجوند نواله تکه : به موبد چنین گفتکای پاک مغز . ترا کردم این لقم. خوب و نغز ... ( شا. لغ. ) ۱- خوراک غذا : طریق. خواج. ما این بود که در لقمه و خرقه احتیاط بسیار میکردند . یا لقم. حرام . ۱- طعامی که از راه حرام بدست آید . ۲- دشنامی است که معمولا بفرزندانی دهند که پدر و مادر آنها زندگی خود را از راههای نامشروع مانند دزدی و قمار و کشخانی و غیره می گذرانیدند . ۳- حرامزادنه . یا لقم. خلیفه . لقم. قاضی بزماورد . یا لقم. سر سیری . ۱- لقمه ای که بظاهر از روی بی میلی بردارند . ۲- خواستن بدل و ناخواستن بزبان . یالقم. قاضی . بزماورد . یا لقم. کله گربه یی . لقم. بزرگ . یا گز لقمه . گز بقرص کوچک که نشکسته میتوان بیک بار در دهان نهاد . یا یک لقمه نان . معاش اندک . یا ترکیبات فعلی : لقم. آهن چشیدن ( از آهن چشیدن ) . زخم خوردن : آنکه سرش زرکش سلطان کشید باز پسین لقمه ز آهن چشید . ( نظامی لغ. ) . یا لقم. آهن کشیدن . زنجیر بر پای داشتن . یا لقمه را دور سر چرخاندن و بعد بدهان بردن . ۱- برای وصول بمقصود راهی دور انتخاب کردن . ۲- اکل از قفا .
منسوب به لقمه . یا خرد

لب‌چره‌ای مانند زیتون یا بادام‌زمینی یا غالباً مواد خوراکی فراهم‌آمده از این قبیل مواد که با انواع نوشیدنی‌ها پیش از غذا صرف می‌شود


فرهنگ معین

(لُ مِ ) [ ع . لقمة ] (اِ. ) مقدار غذایی که یک بار در دهن گذاشته شود. ، ~ گنده تر از دهان برداشتن کنایه از: تقبل کار و تعهد خارج از توان . ، ~ را دور سر چرخاندن کنایه از: کار را از راه غلط و پردردسر انجام دادن .

لغت نامه دهخدا

( لقمة ) لقمة. [ ل ُ م َ / ل َ م َ ] ( ع اِ ) لقمه. نواله. ( منتهی الارب ). تکه. اکله. توشه. گراس. تک. پیچی ( در تداول مردم قزوین ). آنچه از خوردنی زفت که به یکبار در دهان کنند. مقدار طعامی که یکبار در دهن نهند، و به فارسی فربه از صفات اوست و با لفظ خوردن و نوشیدن و چشیدن و زدن مستعمل. ( آنندراج ). پیته. ( در درکه نزدیک اوین تهران ). لواسة. لغة. قطاعة. زقفه. ( منتهی الارب ). سیاهه. و رجوع به سیاهچه شود. ( این کلمه با کردن و گرفتن نیز صرف شود ). ج ، لُقَم :
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
ترا کردم این لقمه خوب و نغز
دهن باز کن تا خوری زین خورش
وز آن پس چنین بایدت پرورش.
فردوسی.
خویشی کجات بینم کآنجا برادران
از بهر لقمه ای همه خصم برادرند.
ناصرخسرو.
همه یار تو از بهر تراشند
پی لقمه هوادار تو باشند.
ناصرخسرو.
منت بکن و فریضه ٔحق بگذار
وآن لقمه که داری ز کسان بازمدار.
خیام.
لقمه با بیم جان خورد آهو
زآن ندارد نه دنبه نه پهلو.
سنائی.
لاف پلنگی زنم وگرنه چو گربه
لقمه دونان ربودمی چه غمستی.
خاقانی.
آنکه سرش زرکش سلطان کشید
بازپسین لقمه ز آهن چشید.
نظامی.
هست با هرلقمه ای خون دلی.
عطار.
راستی را از تو باید خواست آب
هرکه او را لقمه ای در برکشد.
کمال اسماعیل.
هرکه را لقمه در گلو گیرد
شربتی آب از تو باید خواست.
کمال اسماعیل.
مرد زندانی نیابد لقمه ای
ور به صد حیلت گشاید طعمه ای.
مولوی.
بر سر هر لقمه بنوشته عیان
کز فلان بن فلان بن فلان.
مولوی.
لقمه زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف.
مولوی.
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص.
مولوی.
لیک لقمه باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب روغن کردنیست.
مولوی.
لقمه و نکته ست کامل را حلال
تونه ای کاهل مخور میباش لال.
مولوی.
قرعه بر هر کو زدند آن طعمه ست
بی سخن شیر ژیان را لقمه ست.
مولوی.
علم و حکمت زاید از لقمه ی ْ حلال

لقمة. [ ل ُ م َ / ل َ م َ ] (ع اِ) لقمه . نواله . (منتهی الارب ). تکه . اکله . توشه . گراس . تک . پیچی (در تداول مردم قزوین ). آنچه از خوردنی زفت که به یکبار در دهان کنند. مقدار طعامی که یکبار در دهن نهند، و به فارسی فربه از صفات اوست و با لفظ خوردن و نوشیدن و چشیدن و زدن مستعمل . (آنندراج ). پیته . (در درکه ٔ نزدیک اوین تهران ). لواسة. لغة. قطاعة. زقفه . (منتهی الارب ). سیاهه . و رجوع به سیاهچه شود. (این کلمه با کردن و گرفتن نیز صرف شود). ج ، لُقَم :
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
ترا کردم این لقمه ٔ خوب و نغز
دهن باز کن تا خوری زین خورش
وز آن پس چنین بایدت پرورش .

فردوسی .


خویشی کجات بینم کآنجا برادران
از بهر لقمه ای همه خصم برادرند.

ناصرخسرو.


همه یار تو از بهر تراشند
پی لقمه هوادار تو باشند.

ناصرخسرو.


منت بکن و فریضه ٔحق بگذار
وآن لقمه که داری ز کسان بازمدار.

خیام .


لقمه با بیم جان خورد آهو
زآن ندارد نه دنبه نه پهلو.

سنائی .


لاف پلنگی زنم وگرنه چو گربه
لقمه ٔ دونان ربودمی چه غمستی .

خاقانی .


آنکه سرش زرکش سلطان کشید
بازپسین لقمه ز آهن چشید.

نظامی .


هست با هرلقمه ای خون دلی .

عطار.


راستی را از تو باید خواست آب
هرکه او را لقمه ای در برکشد.

کمال اسماعیل .


هرکه را لقمه در گلو گیرد
شربتی آب از تو باید خواست .

کمال اسماعیل .


مرد زندانی نیابد لقمه ای
ور به صد حیلت گشاید طعمه ای .

مولوی .


بر سر هر لقمه بنوشته عیان
کز فلان بن فلان بن فلان .

مولوی .


لقمه ٔ زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف .

مولوی .


لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص .

مولوی .


لیک لقمه ٔ باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب روغن کردنیست .

مولوی .


لقمه و نکته ست کامل را حلال
تونه ای کاهل مخور میباش لال .

مولوی .


قرعه بر هر کو زدند آن طعمه ست
بی سخن شیر ژیان را لقمه ست .

مولوی .


علم و حکمت زاید از لقمه ی ْ حلال
عشق ورقت زاید از لقمه ی ْ حلال .

مولوی .


چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید آن را دان حرام .

مولوی .


لقمه ای کآن نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال .

مولوی .


بهر لقمه گشت لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو.

مولوی .


مرغ پرنارسته چون پران شود
لقمه ٔ هر گربه ٔ دران شود.

مولوی .


هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه ٔ از حوصله بیش .

سعدی .


با بداندیش هم نکویی کن
دهن سگ به لقمه دوخته به .

سعدی .


توانگر خود آن لقمه چون میخورد
چو بیند که درویش خون میخورد.

سعدی .


چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد.

سعدی .


آن را که سیرت خوش و سری است با خدا
بی نان وقف و لقمه ٔ دریوزه زاهد است .

سعدی .


قوت طاعت در لقمه ٔ لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف . (گلستان ). نه اینکه خرقه ٔ ابرار پوشند و لقمه ٔ ادرار نوشند. (گلستان ).
جامه ای پهن تر از کارگه امکانی
لقمه ای بیشتر از حوصله ٔ ادراکی .

سعدی .


لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنین لقمه داشت لقمان عار.

اوحدی .


و کیفیت احوال و معامله ٔ ایشان به قدرآن که درویشان را بر آن اطلاع میدادند چنین می بود که در باب لقمه احتیاط و محافظت و مبالغت تمام می نمودند. (انیس الطالبین بخاری ص 45). در رعایت حلال و اجتناب از شبهات مبالغت می نمودند خصوصاً در باب لقمه . (انیس الطالبین بخاری ). طریقه ٔ خواجه ٔ ما این بود که درلقمه و خرقه احتیاط بسیار میکردند. (انیس الطالبین ص 210).
لقمه ٔ مردان نمی شاید به طفلی بازداد
سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس .

مغربی .


جزو بدن نمیشود ارباب فقر را
گر لقمه ای به عاریه همچو تفک خورد.

میر یحیی شیرازی (از آنندراج ).


بخوان قصه ز بس لقمه های چرب زنم
همیشه هیضه ٔ غم دارم و زحیرعنا.

ظهوری (از آنندراج ).


لقمه ٔ کام چشیدی هیهات !
تا ابد کامت از آن بی نمک است .

طالب آملی (از آنندراج ).


اگر به لب نفرستی ز غم نصیب کمال
هزار لقمه کسی بی نمک چگونه خورد.

کمال خجندی (از آنندراج ).


- یک لقمه ٔ نان ؛ معاش معتدل .
- امثال :
لقمه ای چهل وشش شاهی است .
لقمه بر گلویش فرونمی رود .
لقمه ٔ بزرگتر از دهن برداشته است .
لقمه ٔ بزرگش گوشش بود .
لقمه ٔ بزرگ گلو را پاره کند .
لقمه بغمه است .
لقمه به اندازه ٔ دهانت بردار .
لقمه ٔ چرب است .
لقمه را از پشت سر در دهان گذاشتن .
لقمه را دور سر گردانیدن .
لقمه را هم باید جاوید .
لقمه ٔ سرسیری است .
لقمه شکم را سیر نکند، اما محبت را زیاده کند .
لقمه ٔ گلوگیری است .
لقمه ٔ (یا طعمه ٔ) هر مرغکی انجیر نیست .
هر دندانی این لقمه را نتواند خائید.
و رجوع به امثال و حکم شود.
تلقیم ؛ لقمه دادن کسی را. تلقّم ؛ لقمه بدرنگ فروبردن . (تاج المصادر). به مهلت فروخوردن لقمه . دُبله ؛ لقمه ٔ بزرگ . دُبنه ؛ لقمه ٔ بزرگ . نُبله ؛ اللقمة الصغیرة. نُبر؛ لقمه های کلان . دهوره ؛ بزرگ کردن لقمه را. هلقمة؛ فروخوردن لقمه را. (منتهی الارب ). کشتی ؛ لقمه ٔ نان . (رجوع به کلمه ٔ کشتی شود). قُمة؛ لقمه ٔ دهن شیر. لغف ؛ لقمه ساختن نانخورش را. (منتهی الارب ). لقم ؛ لقمه فروبردن . (تاج المصادر). اِلقام ؛ لقمه فروخورانیدن کسی را. لبلة؛ لقمه یا پاره ای از اشکنه . تهقم ؛ کلان لقمه خوردن طعام را. لجلجة؛ لقمه خائیدن . (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

۱. آن مقدار غذا که یک بار در دهان گذاشته شود، نواله.
۲. [عامیانه] نانی که داخل آن خوراک گذاشته اند.
۳. [عامیانه، مجاز] قطعۀ کوچک، تکه.
۴. [قدیمی] غذا، طعام.

دانشنامه آزاد فارسی

لقمه (کالبدشکافی)
رجوع شود به:کندیل

فرهنگستان زبان و ادب

{cocktail snacks} [گردشگری و جهانگردی] لب چره ای مانند زیتون یا بادام زمینی یا غالباً مواد خوراکی فراهم آمده از این قبیل مواد که با انواع نوشیدنی ها پیش از غذا صرف می شود

گویش مازنی

/laghme/ فحش و ناسزا

فحش و ناسزا


پیشنهاد کاربران

پیچین، پیچینه

لقمه از آهن چشیدن: زخم خوردن
آنکه سرش زرکش سلطان کشید
باز پسین لقمه ز آهن چشید
معنی: کسی که عمامه زرتار از سلطان دریافت می کند در پایان به زخم شمشیر یا تیر همان سلطان گرفتار می شود.
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۲۴۵.

نواله


کلمات دیگر: