کلمه جو
صفحه اصلی

بالشک

فرهنگ فارسی

( اسم ) بالش کوچک . بالشتک .
به اصطلاح مغل زری است به مقدار معین

لغت نامه دهخدا

بالشک. [ ل ِ ] ( اِ ) بالشت که زیر سر گذارند. ( برهان قاطع ). وساده. متکا.

بالشک. [ ل ِ ش َ ] ( اِ مصغر ) مصغر بالش. بالش کوچک. ( ناظم الاطباء ). مصغر بالش باشد. ( برهان قاطع ) ( شرفنامه منیری ).تکیه. ( آنندراج ). متکا. بالشتچه. بالشجه. بالشتک.

بالشک. [ ل ِ ش ْ یا ش َ ] ( اِ ) به اصطلاح مغول زری است به مقدار معین. ( از آنندراج ). و رجوع به بالش شود.

بالشک . [ ل ِ ] (اِ) بالشت که زیر سر گذارند. (برهان قاطع). وساده . متکا.


بالشک . [ ل ِ ش ْ یا ش َ ] (اِ) به اصطلاح مغول زری است به مقدار معین . (از آنندراج ). و رجوع به بالش شود.


بالشک . [ ل ِ ش َ ] (اِ مصغر) مصغر بالش . بالش کوچک . (ناظم الاطباء). مصغر بالش باشد. (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ).تکیه . (آنندراج ). متکا. بالشتچه . بالشجه . بالشتک .


فرهنگ عمید

بالش کوچک، بالشچه.


کلمات دیگر: