پراندیشه. [ پ ُ اَ ش َ / ش ِ ] ( ص مرکب )اندیشناک. با فکرهای گوناگون. اندوهناک. اندوهگین. اندوهگن. غمگین. غمگن. ترسان. بیمناک. پربیم. و این کلمه با مصادر شدن و گشتن و کردن صرف شود ( پر اندیشه شدن. پر اندیشه گشتن. پر اندیشه کردن ) :
از آن کار مغزش پراندیشه گشت
بسوی شبستان خاتون گذشت
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.
ز هر کشوری موبدان کرد گرد.
از آن ایزدی کار و آن دستگاه.
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.
جهان پیش او چون یکی بیشه شد.
پراندیشه و زیجها در کنار
همی بازجستند راز سپهر
بصلاّب تا برکه گردد بمهر.
دل شاه ایران پراندیشه بود.
پراندیشه دل سوی چاره شتافت.
پراندیشه شان شد دل و روی زرد.
چو بنشست خورشید بر جای ماه.
که فردا کنیزک چه سازد براه.
پراندیشه شد رزم کرد آرزو.
بپرسیدش از جای و ببسود دست.
پراندیشه جان و سرش کینه جوی.
پراندیشه و رزم ساز آمدند.
پراندیشه بودش دل و روی زرد.
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.
پراندیشه کن رای باریک تو.
پراندیشه گشت و دلش بردمید.
از آن کار مغزش پراندیشه گشت
بسوی شبستان خاتون گذشت
فردوسی.
دل شاه ایران پراندیشه شدروانش ز اندیشه چون بیشه شد.
فردوسی.
ز شاهی پراندیشه شد یزدگردز هر کشوری موبدان کرد گرد.
فردوسی.
پراندیشه شد مایه ور جان شاه از آن ایزدی کار و آن دستگاه.
فردوسی.
براهام از آن پس پراندیشه شدوز اندیشه جانش یکی بیشه شد.
فردوسی.
چو بشنید شاه این پراندیشه شدجهان پیش او چون یکی بیشه شد.
فردوسی.
ستاره شمر پیش دوشهریارپراندیشه و زیجها در کنار
همی بازجستند راز سپهر
بصلاّب تا برکه گردد بمهر.
فردوسی.
در و دشت یکسر همه بیشه بوددل شاه ایران پراندیشه بود.
فردوسی.
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت پراندیشه دل سوی چاره شتافت.
فردوسی.
کس آنرا گزارش ندانست کردپراندیشه شان شد دل و روی زرد.
فردوسی.
پراندیشه بُد آن شب از کرم شاه چو بنشست خورشید بر جای ماه.
فردوسی.
پراندیشه شد جان شاپور شاه که فردا کنیزک چه سازد براه.
فردوسی.
جفاپیشه گشت آن دل نیکخوپراندیشه شد رزم کرد آرزو.
فردوسی.
پراندیشه از تخت برپای جست بپرسیدش از جای و ببسود دست.
فردوسی.
به لشکرگه خویش بنهاد روی پراندیشه جان و سرش کینه جوی.
فردوسی.
که ایشان ز راه دراز آمدندپراندیشه و رزم ساز آمدند.
فردوسی.
وز آن آبخور شد بجای نبردپراندیشه بودش دل و روی زرد.
فردوسی.
چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.
فردوسی.
چواین نامه آرند نزدیک توپراندیشه کن رای باریک تو.
فردوسی.
چو سودابه روی سیاوش بدیدپراندیشه گشت و دلش بردمید.
فردوسی.
پراندیشه شد شهریار جهان [ کیخسرو ]