کلمه جو
صفحه اصلی

ند

فرهنگ فارسی

مثل، مانند، نظیر، همتا، اندادجمع
( اسم ) نوعی ازمعطرات است که ازعود وصندل وجز آنهامیساختندکشته : هوای اوبدوشاهین دل ازبرم بربود که چنگ شاهین ازمشک بودوعنبروند. ( سوزنی آنند. ) توضیح مخترع آنرا آل بختیشوع دانند.
همتا یا ضد یا یار جمع انداد

فرهنگ معین

(نَ دّ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - مثل ، همتا. ۲ - ضد. ج . انداد.
(نَ یا نِ دّ ) [ ع . ] (اِ. ) بوی خوشی مرکب از مشک و عنبر و عود.

(نَ دّ) [ ع . ] (اِ.) 1 - مثل ، همتا. 2 - ضد. ج . انداد.


(نَ یا نِ دّ) [ ع . ] (اِ.) بوی خوشی مرکب از مشک و عنبر و عود.


لغت نامه دهخدا

ند. [ ن َ ] ( اِ ) رشد. افزونی. نمو. ( برهان قاطع ) ( از رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( از جهانگیری ) ( از فرهنگ نظام ) ( آنندراج ) ( فرهنگ خطی ). برومندی. ( فرهنگ خطی ) :
گر بخت را وجاهت و اقبال را ند است
از خدمت محمد بهروز احمد است.
ابوالفرج رونی ( از حاشیه برهان ).
|| نیکوئی. ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ خطی ). خوبی. || دلالت. راهنمائی. || کجی. خمیدگی. ( ناظم الاطباء ). || در عربی بخوری باشد مرکب از عنبرو مشک و عود و بوی آن مقوی دل است و دافع سموم و به فارسی کشته گویند. ( برهان قاطع ). مخفف نَدّ عربی است به معنی قسمی از بخور خوشبو. ( فرهنگ نظام ). نوعی از معطرات که از عود و عنبرو صندل و حصی لبان و امثال آنها برای خلفای عباسی ساخته اند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). و رجوع به ند [ ن َدد/ ن ِدد ] شود :
رنگ و رخ لاله را از ند و عود است خال
شمع و گل زرد را از می و مشک است شم.
منوچهری.
مجلس به باغ باید بردن که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود.
منوچهری.
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورَّد کند همی
وآن نسترن چو ناف بلورین دلبری
کاو ناف را میانه پر از ند کند همی.
منوچهری.
و خداوند مزاج سرد را به بوی مشک و غالیه و ند علاج باید کرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
به عاشقی دل و چشم مرا چو شکر و گل
به آب و آتش داد آن شکرلب گل خد
هوای او بد شاهین دل از برم بربود
که چنگ شاهین از مشک بود و عنبر و ند.
سوزنی.
شمه خلق تو است آنک او را
نکهت عنبر و ند نیست ندید.
سوزنی.
|| به قول اهل لغت ، بوی خوشی است مصنوع و مرکب از مشک و عبیر و صبر، ولی در شعر منوچهری :
تا نبود روضه مبارک محمود
عود نروید در او نه سنبل نه ند
نباتی است. ( یادداشت مؤلف ).

ند. [ -َن ْ ] ( ضمیر ) ضمیر متصل فاعلی است برای سوم شخص جمع.
مثال : از مصدر رفتن ، ماضی : رفت + ند = رفتند، مضارع : میرو + ند = میروند و امر: رو + ند = روند. و گاه آن را حذف کنند :
به پالیز زیر گل افشان درخت
نخفت آن سه آزاده نیکبخت.
فردوسی.

ند. [ ن َدد ] ( ع اِ ) تل بلند. زمین و پشته خاک بلند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). پشته بزرگ از خاک و گل. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). اکمة. تل مرتفع. ( المنجد ). || ( مص ) رمیدن شتر. ( تاج المصادر بیهقی ). رمیدن ستوران. ( جهانگیری ) ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ندید. ندود. نداد. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). ندد. ( اقرب الموارد ). || پراکنده رفتن ستوران. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || ظاهر شدن چیزی. ( یادداشت مؤلف ).

ند. [ -َن ْ ] (ضمیر) ضمیر متصل فاعلی است برای سوم شخص جمع.
مثال : از مصدر رفتن ، ماضی : رفت + ند = رفتند، مضارع : میرو + ند = میروند و امر: رو + ند = روند. و گاه آن را حذف کنند :
به پالیز زیر گل افشان درخت
نخفت آن سه آزاده ٔ نیکبخت .

فردوسی .



ند. [ ن َ ] (اِ) رشد. افزونی . نمو. (برهان قاطع) (از رشیدی ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ) (از فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (فرهنگ خطی ). برومندی . (فرهنگ خطی ) :
گر بخت را وجاهت و اقبال را ند است
از خدمت محمد بهروز احمد است .

ابوالفرج رونی (از حاشیه ٔ برهان ).


|| نیکوئی . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی ). خوبی . || دلالت . راهنمائی . || کجی . خمیدگی . (ناظم الاطباء). || در عربی بخوری باشد مرکب از عنبرو مشک و عود و بوی آن مقوی دل است و دافع سموم و به فارسی کشته گویند. (برهان قاطع). مخفف نَدّ عربی است به معنی قسمی از بخور خوشبو. (فرهنگ نظام ). نوعی از معطرات که از عود و عنبرو صندل و حصی لبان و امثال آنها برای خلفای عباسی ساخته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به ند [ ن َدد/ ن ِدد ] شود :
رنگ و رخ لاله را از ند و عود است خال
شمع و گل زرد را از می و مشک است شم .

منوچهری .


مجلس به باغ باید بردن که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود.

منوچهری .


وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورَّد کند همی
وآن نسترن چو ناف بلورین دلبری
کاو ناف را میانه پر از ند کند همی .

منوچهری .


و خداوند مزاج سرد را به بوی مشک و غالیه و ند علاج باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
به عاشقی دل و چشم مرا چو شکر و گل
به آب و آتش داد آن شکرلب گل خد
هوای او بد شاهین دل از برم بربود
که چنگ شاهین از مشک بود و عنبر و ند.

سوزنی .


شمه ٔ خلق تو است آنک او را
نکهت عنبر و ند نیست ندید.

سوزنی .


|| به قول اهل لغت ، بوی خوشی است مصنوع و مرکب از مشک و عبیر و صبر، ولی در شعر منوچهری :
تا نبود روضه ٔ مبارک محمود
عود نروید در او نه سنبل نه ند
نباتی است . (یادداشت مؤلف ).

ند. [ ن َدد ] (ع اِ) تل بلند. زمین و پشته ٔ خاک بلند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پشته ٔ بزرگ از خاک و گل . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اکمة. تل مرتفع. (المنجد). || (مص ) رمیدن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). رمیدن ستوران . (جهانگیری ) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ندید. ندود. نداد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ندد. (اقرب الموارد). || پراکنده رفتن ستوران . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || ظاهر شدن چیزی . (یادداشت مؤلف ).


ند. [ ن َدد / ن ِدد ] (ع اِ) کشته . بوی خوشی است مرکب از عود و عنبر و مشک . (از بحر الجواهر). نوعی از بوی خوش یا عنبر. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). نوعی است از بوی خوش . (مهذب الاسماء). بخور آمیخته . (دستوراللغة). ند، به فارسی کشته نامند. مخترع او بختیشوعیه اند و آن مقوی دل و حواس و محرک باه و مصلح هوای وبائی و رافع زکام است بخوراً و شراباً. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بوی خوش که مرکب از مشک و عنبر و چوب عوداست و یا تنها عنبر را گویند و گفته اند که این لغت عربی نیست . (ناظم الاطباء). رجوع به ند [ ن َ ] شود.


ند. [ ن ِدد ] (ع اِ) همتا. (منتهی الارب ) (دهار) (جهانگیری ) (آنندراج ) (دستوراللغة) (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء). مِثْل . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (جهانگیری ) (زمخشری ) (غیاث اللغات ). نظیر. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ). شبیه بِدّ. (یادداشت مؤلف ). ندید. (از المنجد) :
آنکه نی ضد بُوَد نه ند او را
نیستش کس شریک در دو سرا.

(ولدنامه چ همایی ص 6).


|| ضد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). مانند مخالف . (زمخشری ). مانندی که منازع باشد.(نفایس الفنون از تفسیر کبیر). ج ، انداد. || یار. (یادداشت مؤلف ). || نزد متکلمان ، هر شی ٔ که با شی ٔ دیگر در ذات مانند و در صفات مخالف باشد آن را ند گویند چنانکه گویند: اﷲ تعالی منزه عن الند. (نفایس الفنون از شرح مؤلف ). || (اصطلاح صوفیه ) هر چیز که بنده را از تقدیم خدمت نسبت به آقایش بازدارد آن ند است ، از جمله ٔ آن چیزهاست : نفس و هوی و هوس . حق تعالی در قرآن مجید فرموده : اءفرأیت من اتّخذ الهه هواه . (قرآن 23/45). از آن جمله است شهرت بین خلق بر اثر حب ریاست ، و از آن جمله است این جهان و شیطان . (نفایس الفنون ). || نام بت نیز هست . (غیاث اللغات ). معبود. تمثال . (یادداشت مؤلف ). || کشته . بوی خوش . رجوع به ند [ ن َ ] و ند [ ن َدد / ن ِدد ] شود.

فرهنگ عمید

۱. چوب خوش بو که در آتش می سوزانند، عود.
۲. عنبر.
۳. ترکیب مشک و عنبر.
مثل، مانند، نظیر، همتا.

۱. چوب خوش‌بو که در آتش می‌سوزانند؛ عود.
۲. عنبر.
۳. ترکیب مشک و عنبر.


مثل؛ مانند؛ نظیر؛ همتا.



کلمات دیگر: