کلمه جو
صفحه اصلی

رشکناک

لغت نامه دهخدا

رشکناک. [ رَ ] ( ص مرکب ) حسود و بدخواه. ( ناظم الاطباء ). پرحسد. رشکن. ( یادداشت مؤلف ). اصاب ؛ رشکناک گردیدن. صبب ؛ رشکناک گردیدن به... ( منتهی الارب ) :
زاهدی را بد یکی زن همچو حور
رشکناک اندر حق او، بس غیور.
مولوی.
و رجوع به رشکن و رشکین شود.

رشکناک. [ رِ ] ( ص مرکب ) پر از شپش و رشک. ( ناظم الاطباء ). پررشک. سری که رشک دارد. ( یادداشت مؤلف ).

رشکناک . [ رَ ] (ص مرکب ) حسود و بدخواه . (ناظم الاطباء). پرحسد. رشکن . (یادداشت مؤلف ). اصاب ؛ رشکناک گردیدن . صبب ؛ رشکناک گردیدن به ... (منتهی الارب ) :
زاهدی را بد یکی زن همچو حور
رشکناک اندر حق او، بس غیور.

مولوی .


و رجوع به رشکن و رشکین شود.

رشکناک . [ رِ ] (ص مرکب ) پر از شپش و رشک . (ناظم الاطباء). پررشک . سری که رشک دارد. (یادداشت مؤلف ).


فرهنگ عمید

دارای رشک، پر از تخم شپش.
۱. دارای رشک، حسود.
۲. باغیرت: زآن که واقف بود آن خاتون پاک / از غیوری رسول رشکناک (مولوی: ۸۷۴ ).

۱. دارای رشک؛ حسود.
۲. باغیرت: ◻︎زآن‌که واقف بود آن خاتون پاک / از غیوری رسول رشکناک (مولوی: ۸۷۴).


دارای رشک؛ پر از تخم شپش.



کلمات دیگر: