بخع. [ ب َ ] (ع مص ) کشتن خود را از خشم و اندوه . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هلاک کردن بغم . هلاک کردن خود را. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). هلاک کردن . (تاج المصادر بیهقی ): بخع نفسه بخعاً. (ناظم الاطباء). || کندن چاه را تا برآمدن آب . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد): بخع الرکیة؛ کند چاه را تا آب برآمد. (ناظم الاطباء). || پند بی آمیغ دادن کسی را و مبالغه کردن در آن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). صادقانه نصیحت کردن . (از ذیل اقرب الموارد): بخع له ؛ نصحه . (ناظم الاطباء). || پیاپی کاشتن زمین را و سالی آن را بی کشت و زراعت نگذاشتن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منه حدیث عایشة فی صفة عمر رضی اﷲ عنهما: بخع الارض فقأت اکلها؛ ای قهر اهلها و اذلهم و اخرج ما فیها من الکنوز و اموال الملوک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تصدیق کردن خبر کسی را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد): بخع فلاناً؛ خبره . (ناظم الاطباء). || مبالغه کردن در ذبح گوسفند بحدی که از حد ذبح درگذرد و به رگ بخاع رسد. این اصل معنی کلمه است ، پس از آن در هر مبالغه بکار رفته است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
بخع
لغت نامه دهخدا
بخع. [ ب َ ] ( ع مص ) کشتن خود را از خشم و اندوه. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). هلاک کردن بغم. هلاک کردن خود را. ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). هلاک کردن. ( تاج المصادر بیهقی ): بخع نفسه بخعاً. ( ناظم الاطباء ). || کندن چاه را تا برآمدن آب. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از ذیل اقرب الموارد ): بخع الرکیة؛ کند چاه را تا آب برآمد. ( ناظم الاطباء ). || پند بی آمیغ دادن کسی را و مبالغه کردن در آن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). صادقانه نصیحت کردن. ( از ذیل اقرب الموارد ): بخع له ؛ نصحه. ( ناظم الاطباء ). || پیاپی کاشتن زمین را و سالی آن را بی کشت و زراعت نگذاشتن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). منه حدیث عایشة فی صفة عمر رضی اﷲ عنهما: بخع الارض فقأت اکلها؛ ای قهر اهلها و اذلهم و اخرج ما فیها من الکنوز و اموال الملوک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || تصدیق کردن خبر کسی را. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از ذیل اقرب الموارد ): بخع فلاناً؛ خبره. ( ناظم الاطباء ). || مبالغه کردن در ذبح گوسفند بحدی که از حد ذبح درگذرد و به رگ بخاع رسد. این اصل معنی کلمه است ، پس از آن در هر مبالغه بکار رفته است. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).
بخع. [ ] ( ع مص ) ناامید کردن کسی را. شرمگین کردن او را. || بتندی سرزنش کردن. ( از دزی ج 1 ص 55 ).
بخع. [ ] ( ع مص ) ناامید کردن کسی را. شرمگین کردن او را. || بتندی سرزنش کردن. ( از دزی ج 1 ص 55 ).
بخع. [ ] (ع مص ) ناامید کردن کسی را. شرمگین کردن او را. || بتندی سرزنش کردن . (از دزی ج 1 ص 55).
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۲(بار)
کشتن و تلف کردن خود از اندوه شاید تو خودت را تلف کنی از این که ایمان نمیآورند در قاموس و مفردات آمده: «البخ قتل النفس غَمّاً» این کلمه معانی دیگری نیز دارد ولی در قرآن نیامده است. اقرب الموارد گفته: «بَخَعَ نفسه: قَتَلَهُ مِنْ وَجْدٍ اَو غَیظٍ».
کشتن و تلف کردن خود از اندوه شاید تو خودت را تلف کنی از این که ایمان نمیآورند در قاموس و مفردات آمده: «البخ قتل النفس غَمّاً» این کلمه معانی دیگری نیز دارد ولی در قرآن نیامده است. اقرب الموارد گفته: «بَخَعَ نفسه: قَتَلَهُ مِنْ وَجْدٍ اَو غَیظٍ».
wikialkb: ریشه_بخع
کلمات دیگر: