اغلاق
دربستن
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
خاتمه، دریچه، بستار، رای کفایت مذاکرات، عمل محصور شدن، درب بطری و غیره، دربستن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - بستن در ( خانه و غیره ) . ۲ - بند کردن .
پیش کردن در بستن در ارتاج ازلاج اغلاق ایصاد .
پیش کردن در بستن در ارتاج ازلاج اغلاق ایصاد .
لغت نامه دهخدا
دربستن. [ دَ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) بستن. بند کردن. ( آنندراج ) :
دردرج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
برون شو دستبرد خویش بنمای.
دهان دربست از آن شکر که شه داشت.
سوی مهد ملک شه دشنه در دست.
که دزد خانه را دربست نتوان.
بنشین و قبای بسته واکن.
- بار دربستن ؛ کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن : بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 146 ).
- چشم دربستن ؛ دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن :
زمحنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست.
- طمع دربستن ؛ طمع کردن : روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. ( کلیله و دمنه ).
- کمر دربستن ؛ آماده شدن :
بر آن کوه کمر کش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.
- در چیزی دربستن ؛ مسدود کردن :
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند.
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند.
تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل
دردرج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
ناصرخسرو.
دربند مدارا کن و دربند میان رادربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
ناصرخسرو.
پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. ( قصص الانبیاء ص 23 ).میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
میان دربند و زور دست بگشای برون شو دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
چو مریم روزه مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت.
نظامی.
در گنبد به روی خلق دربست سوی مهد ملک شه دشنه در دست.
نظامی.
به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان.
نظامی.
برخیز و درِ سرای دربندبنشین و قبای بسته واکن.
سعدی.
بفرمود تا در سرای را دربستند. ( تاریخ قم ص 202 ).- بار دربستن ؛ کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن : بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 146 ).
- چشم دربستن ؛ دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن :
زمحنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست.
نظامی.
- شمشیر به کسی در بستن ؛ شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن : دست بر دست زد [ منصور ] و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. ( مجمل التواریخ و القصص ).- طمع دربستن ؛ طمع کردن : روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. ( کلیله و دمنه ).
- کمر دربستن ؛ آماده شدن :
بر آن کوه کمر کش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.
نظامی.
|| بستن. سد کردن.- در چیزی دربستن ؛ مسدود کردن :
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند.
نظامی.
- راه دربستن ؛ مسدود کردن راه : درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند.
نظامی.
|| چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن : تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل
دربستن . [ دَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن . بند کردن . (آنندراج ) :
دردرج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23).
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای .
چو مریم روزه ٔ مریم نگهداشت
دهان دربست از آن شکر که شه داشت .
در گنبد به روی خلق دربست
سوی مهد ملک شه دشنه در دست .
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان .
برخیز و درِ سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن .
بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202).
- بار دربستن ؛ کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن : بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
- چشم دربستن ؛ دیده بر هم نهادن . صرف نظر کردن . چشم پوشیدن :
زمحنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست .
- شمشیر به کسی در بستن ؛ شمشیر در او نهادن . او را به شمشیر زدن : دست بر دست زد [ منصور ] و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی . (مجمل التواریخ و القصص ).
- طمع دربستن ؛ طمع کردن : روباه ... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه ).
- کمر دربستن ؛ آماده شدن :
بر آن کوه کمر کش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.
|| بستن . سد کردن .
- در چیزی دربستن ؛ مسدود کردن :
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند.
- راه دربستن ؛ مسدود کردن راه :
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند.
|| چسبانیدن . چسباندن . بستن . دوسانیدن :
تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل
گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور.
- امثال :
تا تنور گرم است نان دربند . (امثال و حکم ). :
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
تنوری گرم دید و نان در او بست .
- دربستن کاسه ؛ بند زدن آن . (یادداشت مرحوم دهخدا): تشعیب ؛ دربستن کاسه ٔ شکسته را. (از منتهی الارب ).
|| آغازیدن . شروع کردن . آغاز کردن :
فغان دربست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن .
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست .
|| متصل و پیاپی کردن :
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه درمی بند.
|| متصل کردن . نزدیک گردانیدن :
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
- آب دربستن به جایی ؛ ویران کردن . خراب کردن :
در آتشکده آب در بستمی [ کیخسرو ]
تن موبدان را همی خستمی .
- فریاد دربستن ؛ فغان برآوردن . آوا برآوردن :
چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد
بسان بیدلان دربست فریاد.
- فغان دربستن ؛ ناله و فریاد کردن . زاری و فریاد برآوردن :
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست .
- میان دربستن ؛ آماده شدن :
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
|| نصب کردن .
- دربستن آیینه ؛ نصب کردن آن در جایی :
چو روز آیینه ٔ خورشید دربست
شب صدچشم هر صد چشم بربست .
|| پوشیدن .
- قبا دربستن ؛ کنایه از قبا پوشیدن . میان قبا را بستن :
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده به ده سامان به سامان .
|| پیچیدن . بستن :
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست .
دردرج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
ناصرخسرو.
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
ناصرخسرو.
پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23).
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی .
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای .
نظامی .
چو مریم روزه ٔ مریم نگهداشت
دهان دربست از آن شکر که شه داشت .
نظامی .
در گنبد به روی خلق دربست
سوی مهد ملک شه دشنه در دست .
نظامی .
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان .
نظامی .
برخیز و درِ سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن .
سعدی .
بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202).
- بار دربستن ؛ کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن : بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
- چشم دربستن ؛ دیده بر هم نهادن . صرف نظر کردن . چشم پوشیدن :
زمحنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست .
نظامی .
- شمشیر به کسی در بستن ؛ شمشیر در او نهادن . او را به شمشیر زدن : دست بر دست زد [ منصور ] و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی . (مجمل التواریخ و القصص ).
- طمع دربستن ؛ طمع کردن : روباه ... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه ).
- کمر دربستن ؛ آماده شدن :
بر آن کوه کمر کش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.
نظامی .
|| بستن . سد کردن .
- در چیزی دربستن ؛ مسدود کردن :
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند.
نظامی .
- راه دربستن ؛ مسدود کردن راه :
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند.
نظامی .
|| چسبانیدن . چسباندن . بستن . دوسانیدن :
تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل
گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور.
سلمان ساوجی .
- امثال :
تا تنور گرم است نان دربند . (امثال و حکم ). :
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
نظامی .
تنوری گرم دید و نان در او بست .
نظامی .
- دربستن کاسه ؛ بند زدن آن . (یادداشت مرحوم دهخدا): تشعیب ؛ دربستن کاسه ٔ شکسته را. (از منتهی الارب ).
|| آغازیدن . شروع کردن . آغاز کردن :
فغان دربست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن .
(ویس و رامین ).
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست .
سعدی .
|| متصل و پیاپی کردن :
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه درمی بند.
نظامی .
|| متصل کردن . نزدیک گردانیدن :
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
خاقانی .
- آب دربستن به جایی ؛ ویران کردن . خراب کردن :
در آتشکده آب در بستمی [ کیخسرو ]
تن موبدان را همی خستمی .
فردوسی .
- فریاد دربستن ؛ فغان برآوردن . آوا برآوردن :
چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد
بسان بیدلان دربست فریاد.
(ویس و رامین ).
- فغان دربستن ؛ ناله و فریاد کردن . زاری و فریاد برآوردن :
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست .
سعدی (هزلیات ).
- میان دربستن ؛ آماده شدن :
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
خاقانی .
|| نصب کردن .
- دربستن آیینه ؛ نصب کردن آن در جایی :
چو روز آیینه ٔ خورشید دربست
شب صدچشم هر صد چشم بربست .
نظامی .
|| پوشیدن .
- قبا دربستن ؛ کنایه از قبا پوشیدن . میان قبا را بستن :
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده به ده سامان به سامان .
نظامی .
|| پیچیدن . بستن :
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست .
نظامی .
فرهنگ عمید
۱. بستن.
۲. بستن در.
۳. بند کردن، مقید ساختن.
۲. بستن در.
۳. بند کردن، مقید ساختن.
کلمات دیگر: