( صفت ) ۱ - فقیر تهی دست . ۲ - دون فرو مایه . ۳ - ارض زمین .
دردخوار
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دردخوار. [ دُ خوا / خا ] ( نف مرکب ) دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار. || کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. ( برهان ) ( آنندراج ) :
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دردخوار.
بسکه کتب خانه گشت مصطبه دردخوار.
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دردخوار.
نظامی.
بسکه خرابات شد صومعه صوف پوش بسکه کتب خانه گشت مصطبه دردخوار.
سعدی.
|| کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). و رجوع به دردآشام شود.فرهنگ عمید
۱. خورندۀ درد، دردمند.
۲. فقیر، مستمند.
کسی که درد شراب را بخورد، دردآشام، خورندۀ درد.
۲. فقیر، مستمند.
کسی که درد شراب را بخورد، دردآشام، خورندۀ درد.
۱. خورندۀ درد؛ دردمند.
۲. فقیر؛ مستمند.
کسی که درد شراب را بخورد؛ دردآشام؛ خورندۀ درد.
کلمات دیگر: