کلمه جو
صفحه اصلی

اصف

فرهنگ اسم ها

اسم: آصف (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی، تاریخی و کهن) (تلفظ: āsef) (فارسی: آصف) (انگلیسی: asef)
معنی: با تدبیر و خردمند، نام وزیر حضرت سلیمان ( ع )، ( اَعلام ) ) آصف [ابن برخیا]، نام دبیر یا وزیر حضرت سلیمان نبی ( ع ) که در قرآن کریم ذکر آن رفته است، ) ( در قدیم ) عنوان و لقبی بوده برای وزیران، تدبیر، مشاور خردمند، نام وزیر سلیمان ( ع )، عنوان وزیران ایرانی در دوران اسلامی

فرهنگ فارسی

( آصف ) ابن برخیا. یکی از علمای بنی اسرائیل و طبق روایات وزیر حضرت سلیمان علیه السلام بود و بر علوم غریبه تسلط داشت .
پسر برخیا
بمعنی کبر که ثمره نباتی است از سپیاری دراز تر و مزه آن ترش . از شروح نصاب و کنز . نباتی که آنرا کبر گویند .

لغت نامه دهخدا

( آصف ) آصف. [ ص َ ] ( اِخ ) پسر برخیا. نام وزیر یا دبیر سلیمان نبی و یا دانشمندی از بنی اسرائیل ، و گویند این همان کس است که علمی از کتاب داشت و در قرآن کریم ذکر آن رفته است. و او تخت بلقیس سبا را از دوماهه راه بکمتر از لمح بصرو چشم زخمی در پیشگاه سلیمان حاضر ساخت :
یک زمان صد روی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان زآصف
آسمان بوسه دهد خاک درش راباُمید
کآستانش بزداید ز رخ ماه کلف.
سوزنی.
|| توسعاً، وزیر و یا وزیری بخرد و تدبیر :
عمل و علم بباید صفت آصف شاه
آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟
کمال اسماعیل.
|| نام خنیاگری مشهور بزمان داود نبی. || ( از ع ، اِ ) اَصَف. بیخ کبر. ( برهان ).
اصف. [ اَ ص َ ] ( ع اِ ) بمعنی کَبَر که ثمره نباتی است از سپیاری درازتر و مزه آن ترش. ( از شروح نصاب و کنز ) ( غیاث ) ( آنندراج ). نباتی که آنرا کبر گویند :
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است.
خاقانی ( از جهانگیری ).
کور. کبر. ( مهذب الاسماء ). میوه ایست که ازو آچار سازند. و جوالیقی آرد: ابوبکر گفته است و گمان میکنم کَبَر معرب است و نام آن بعربی اصف است. ( المعرب ص 293 ). و احمد محمد شاکر در حاشیه آن آرد: چنین نصی را در الجمهرة نیافتم ولی در «3:270» آن چنین است : اصف درختی است که آنرا کبر نامند و اهل نجد آنرا بنام شَفَلَّح خوانند. و نزدیک به همین معنی نیز در «3:329» جمهره آمده است. ( حاشیه المعرب همان صفحه ). نام درختی است که در شکاف سنگها روید. ( از دزی ج 1 ص 26 ). ثمر کبر. ( تذکره داود ضریر انطاکی ص 51 ). لغتی است در لصف که بمعنی کبر است. رجوع به کبر شود. ( از مفردات ابن البیطار ). بپارسی کبر گویند، گرم و خشکست درسیوم ، چون پوست بیخش را بکوبند و بپزند و با سرکه سرشته بر خنازیر طلا کنند سودمند آید و چون بسرکه سوده بر کلف و بهق سفید مالند نفع رساند. ( تحفه حکیم مؤمن ). ابوحنیفه گوید اصف کبر را گویند. ازهری گوید چیزیست که در بیابانها در مواضع نمناک روید و بیخ او چوب بود و او را شاخها بسیار بود و بر شاخهای او خارهای کج بود و بر زمین منفرش شود و برگ او مشابه برگ زیتون بود و چون بزرگ شود سفید شود و چون گل او بریزد اصف ازو پدید آید و چون رسیده شود شکافته شود و درمیان او دانهای سرخ پدید آید و او را برومی بلباسی گویند و ایپولوپوس گویند... و بپارسی او را کبر گویند و بیخ او با میوه او در منفعت مساوی باشد. ( از ترجمه صیدنه ابوریحان ). اصل الکبر است و گفته شد. ( اختیارات بدیعی ). در فهرست مخزن الادویه و برخی از فیشهایی که مأخذ آنها معلوم نشد نیز اصف را بیخ کبر نوشته اند و برخی متذکر شده اند که بیخ کبر را لصف گویند و داود ضریر انطاکی آرد: میوه کبر است. ( تذکره داود ص 51 ). || نام یکی از ابزارهای موسیقی است. ( دزی ج 1 ص 26 ).

اصف . [ اَ ص َ ] (ع اِ) بمعنی کَبَر که ثمره ٔ نباتی است از سپیاری درازتر و مزه ٔ آن ترش . (از شروح نصاب و کنز) (غیاث ) (آنندراج ). نباتی که آنرا کبر گویند :
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است .

خاقانی (از جهانگیری ).


کور. کبر. (مهذب الاسماء). میوه ایست که ازو آچار سازند. و جوالیقی آرد: ابوبکر گفته است و گمان میکنم کَبَر معرب است و نام آن بعربی اصف است . (المعرب ص 293). و احمد محمد شاکر در حاشیه ٔ آن آرد: چنین نصی را در الجمهرة نیافتم ولی در «3:270» آن چنین است : اصف درختی است که آنرا کبر نامند و اهل نجد آنرا بنام شَفَلَّح خوانند. و نزدیک به همین معنی نیز در «3:329» جمهره آمده است . (حاشیه ٔ المعرب همان صفحه ). نام درختی است که در شکاف سنگها روید. (از دزی ج 1 ص 26). ثمر کبر. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 51). لغتی است در لصف که بمعنی کبر است . رجوع به کبر شود. (از مفردات ابن البیطار). بپارسی کبر گویند، گرم و خشکست درسیوم ، چون پوست بیخش را بکوبند و بپزند و با سرکه سرشته بر خنازیر طلا کنند سودمند آید و چون بسرکه سوده بر کلف و بهق سفید مالند نفع رساند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ابوحنیفه گوید اصف کبر را گویند. ازهری گوید چیزیست که در بیابانها در مواضع نمناک روید و بیخ او چوب بود و او را شاخها بسیار بود و بر شاخهای او خارهای کج بود و بر زمین منفرش شود و برگ او مشابه برگ زیتون بود و چون بزرگ شود سفید شود و چون گل او بریزد اصف ازو پدید آید و چون رسیده شود شکافته شود و درمیان او دانهای سرخ پدید آید و او را برومی بلباسی گویند و ایپولوپوس گویند... و بپارسی او را کبر گویند و بیخ او با میوه ٔ او در منفعت مساوی باشد. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان ). اصل الکبر است و گفته شد. (اختیارات بدیعی ). در فهرست مخزن الادویه و برخی از فیشهایی که مأخذ آنها معلوم نشد نیز اصف را بیخ کبر نوشته اند و برخی متذکر شده اند که بیخ کبر را لصف گویند و داود ضریر انطاکی آرد: میوه ٔ کبر است . (تذکره ٔ داود ص 51). || نام یکی از ابزارهای موسیقی است . (دزی ج 1 ص 26).

فرهنگ عمید

( آصف ) لقب وزیر دانا و باتدبیر: عنده علم بباید صفت آصف را / آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟ (کمال الدین اسماعیل: ۴۸ ). &delta، دراصل نام پسر برخیا و وزیر سلیمان نبی بوده است که گفته اند بر علوم غریبه دست داشت و تخت بلقیس، ملکۀ سبا، را در یک چشم زدن در پیشگاه سلیمان حاضر ساخت.
= کَبَر

کَبَر#NAME?


پیشنهاد کاربران

آصف : /āsef/ آصف ( عربی از عبری ) ( اَعلام ) 1 ) آصف [ابن برخیا]، نام دبیر یا وزیر حضرت سلیمان نبی ( ع ) که در قرآن کریم ذکر آن رفته است؛ 2 ) ( در قدیم ) عنوان و لقبی بوده برای وزیران. اسم آصف مورد تایید ثبت احوال کشور برای نامگذاری پسر است .

آصف : تدبیر، مشاور خردمند. خردمند وباتدبیر .

آصف /'āsa ( e ) f/
فرهنگ فارسی عمید
( صفت ) [عربی، مٲخوذ از عبری] [قدیمی، مجاز] لقب وزیر دانا و باتدبیر: ◻︎ عنده علم بباید صفت آصف را / آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟ ( کمال الدین اسماعیل: ۴۸ ) . Δ دراصل نام پسر برخیا و وزیر سلیمان نبی بوده است که گفته اند بر علوم غریبه دست داشت و تخت بلقیس، ملکۀ سبا، را در یک چشم زدن در پیشگاه سلیمان حاضر ساخت.

آصفه : /āsefe/ آصفه ( عربی ـ فارسی ) ( آصف ه ( پسوند نسبت ) ) ، منسوب به آصف، ه آصف. آصفه به معنی بانوی خردمند وبا تدبیر است . اسم آصفه مورد تایید ثبت احوال کشور برای نامگذاری دختر است .

آصف
لغت نامه دهخدا
آصف . [ ص َ ] ( اِخ ) پسر برخیا. نام وزیر یا دبیر سلیمان نبی و یا دانشمندی از بنی اسرائیل ، و گویند این همان کس است که علمی از کتاب داشت و در قرآن کریم ذکر آن رفته است . و او تخت بلقیس سبا را از دوماهه راه بکمتر از لمح بصرو چشم زخمی در پیشگاه سلیمان حاضر ساخت :
یک زمان صد روی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان زآصف
آسمان بوسه دهد خاک درش راباُمید
کآستانش بزداید ز رخ ماه کلف .
سوزنی .


|| توسعاً، وزیر و یا وزیری بخرد و تدبیر :
عمل و علم بباید صفت آصف شاه
آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟
کمال اسماعیل .


|| نام خنیاگری مشهور بزمان داود نبی . || ( از ع ، اِ ) اَصَف . بیخ کبر. ( برهان ) .

حروف ( ح ع ث ص ض ذ ط ظ ) مخصوص زبان عربی است و در هیچ زبان دیگری وجود ندارد. گذشتگان برای نابود کردن زبان تورکی ، کلمات تورکی را با این حروف نوشته اند. تا به زبان تورکی هویت عربی ( اربی ) بدهند. و زبان تورکی را نابود کنند ( سن بود اولدون من نابود. . فعل بودن فارسی از بود و زینده باد تورکی گرفته شده است، امام زاده باد در مرز تورکمنستان با ایران، بادران ) . . . آصف=آ سه ف. . . عقاب=اوقاپ ( قارتال ) . . . . . . قحطی ( قیت دیق ) . . . عثمان=اوس مان هر کلمه ایی آخرش مان باشد تورکی است. قوجامان تبریز. اوجامان اور میه، سولیمان ( سول تان=سلطان ) ، لقمان ( در فارسی غین وقاف نیست ) . . . . . . . . اصلان=اسلان بر وزن ایلان، جیلان، گیلان، یالان، پالان، بالان ( گرگ بالان دیده ، گرگ باتجربه که قبلا گرفتار تله شده است )


کلمات دیگر: