کلمه جو
صفحه اصلی

ناقط

فرهنگ فارسی

محمد بن عمان نافط از اهل بصره است وی از عبدالله صفار و از او طبرانی روایت کند .

لغت نامه دهخدا

ناقط. [ ق ِ ] ( ع ص ) نقیط. بنده ٔآزادکرده. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). بنده ای که آن را بنده ای آزاد آزاد کرده باشد. ( ناظم الاطباء ). مولی المولی. ( معجم متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). عبدالعبد. ( المنجد ). بنده آزاد و آزادکرده. ( آنندراج ).

ناقط. [ ق ِ ] ( اِخ ) محمدبن عمران ناقط. از اهل بصره است. وی از عبداﷲ صفار و از او طبرانی روایت کند. ( از الانساب سمعانی ص 551 ).

ناقط. [ ق ِ ] (اِخ ) محمدبن عمران ناقط. از اهل بصره است . وی از عبداﷲ صفار و از او طبرانی روایت کند. (از الانساب سمعانی ص 551).


ناقط. [ ق ِ ] (ع ص ) نقیط. بنده ٔآزادکرده . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). بنده ای که آن را بنده ای آزاد آزاد کرده باشد. (ناظم الاطباء). مولی المولی . (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). عبدالعبد. (المنجد). بنده ٔ آزاد و آزادکرده . (آنندراج ).



کلمات دیگر: